گوشیم داشت زنگ میخورد؟ سعی کردم چشمامو باز کنم. ساعت چند بود؟ قبل از این که درست و حسابی هوشیار شم صدای لعنتی زنگش قطع شد. نفس راحتی کشیدم و خواستم به خوابم ادامه بدم ولی صدای زمزمه ی هری نذاشت. چشمامو باز کردم و برگشتم. سمت دیگه ی تخت نشسته بود و با روتختی ورمیرفت.
_ به ساعت لعنتیت نگاه انداختی؟ اون الان خوابه!
چشمش خورد به من که بیدار شده بودم و کمی مکث کرد، بعد گوشیمو گذاشت رو اسپیکر تا منم بشنوم. صدای آرین بود.
_ اون الان کجاست؟
هری نگاهی به چشمام انداخت. وقتی دید حرفی نمیزنم خودش جواب داد و گفت:
_ گفتم که خوابه!
_ کجاست؟
_ کنار من!
آرین چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت:
_ تو خونه ی تو؟
_ نه! ما خونه ی اونیم.
_ خونه ی اون؟ خونه گرفته؟
_ آره. سوالات تموم شد؟
_ اکی! شب به خیر.
_ از این به بعد وقتی خواستی به کسی زنگ بزنی ساعتو نگاه کن. شب به خیر.
و سریع قطع کرد.
کاملا نشستم و گوشیمو برداشتم و بهش نگاهی انداختم. هری سریع گفت:
_ ببخشید. خواب بودی و نمیخواستم بیدار شی به خاطر همین جواب دادم.
نگاه جدی بهش انداختم و گفتم:
_ میتونستی قطعش کنی. تو چطور هنوز نرفتی؟ مگه قرار نشد وقتی برنامه ی مورد علاقه ات تموم شد بری؟
بعد از جشن خواست که منو تا خونه همراهی کنه. شدیدا خسته بودم و میخواستم بخوابم ولی اون نشسته بود پای یه برنامه ی مسخره ی تلویزیون و میگفت که باید ببینتش. بالاخره نتونستم تحمل کنم و رفتم بخوابم و اون گفت بعد از تموم شدن برنامه میره ولی الان اینجا بود.
آب دهنشو قورت داد و گفت: روی مبل خوابم برد.
نگاهی به کنارم انداختم. تخت به هم ریخته ام چیز دیگه ای رو نشون میداد. من رو بالش سمت راست خوابیده بودم اما بالش سمت چپ هم فرو رفته بود. سرمو تکون دادم و گفتم: اوهوم! حالا میتونی بری.
چشماشو گرد کرد و خواست چیزی بگه ولی انگار پشیمون شد. سرشو تکون داد و از جا بلند شد و به سمت در رفت. نگاهی به ساعت انداختم و قبل از اینکه از در بره بیرون گفتم:
_ هی!
برگشت و نگام کرد.
_ تو که ماشینت همراهت نیست.
_ پیاده میرم مشکلی نیست.
_ ساعت چهار صبحه.
_ هوا خیلی خوبه.
_ میتونیم دو ساعت دیگه با هم بریم ورزش.
با لحن لجوجانه ای جوابمو داد:
_ تو همین چند لحظه پیش منو از خونه ات پرت کردی بیرون!
_ من همچین کاری نکردم.
_ چرا دقیقا همین کارو کردی.
_ حالا معذرت میخوام.
دستش رو به کمرش زد و با جدیت گفت:
_ من رو مبل لعنتیت نمیخوابم. کوچیکه و پاهام روش جا نمیشه و مجبورم اونا رو بذارم رو زمین و کمرم درد میگیره.
تختم رو نشونش دادم و گفتم:
_ تو که تا الان اینجا خوابیده بودی این دو ساعتم روش.
لبخند کنترل شدهای روی لبش شکل گرفت و به سمت تخت اومد. سریع دراز کشیدم و چشمامو بستم. صدای خندونشو شنیدم که گفت:
_ تو سه بار تختتو به من بدهکاری.
تخت بالا و پایین رفت. زمزمه کردم:
_ خفه شو هری!
خندید و دیگه چیزی نگفت. خیلی زود خوابم برد.***
بالاخره جواب داد. دقیقا وقتی خسته شده بودم و میخواستم قطع کنم.
_ هی!
صداشو که شنیدم پشیمون شدم و خواستم قطع کنم ولی خودمو کنترل کردم. آیلین بذار این درست تموم شه.
_ سلام. دی... دیشب زنگ زده بودی؟
_ هاه... اون واقعا بهت گفت؟
_ خب... خب مگه انتظار دیگه ای داشتی؟
_ آره...
خیلی صریح گفت.
_ واقعا انتظار داشتم بهت نگه و حتی اونو تو گوشیت از بین ببره تا تو هیچ وقت نفهمی.
_ تو راجع به اون چی فکر میکنی؟ اون همچین آدمی نیست.
_ اوه آره... بایدم ازش دفاع کنی.
_ آرین! تو چت شده؟ چرا اینطور رفتار میکنی؟
_ ساعت چهار صبح بهت زنگ زدم آیلین!
_ خب...
_ گفت تو خوابی!
_ همین طور بوده.
_ و اون پسر کنارت بود!
یاد حرفای هری افتادم. از تصوری که آرین داشت به خودم لرزیدم. خواستم انکار کنم ولی... دلیلی واسه این کار نمیدیدم. اون داشت با من بد رفتار میکرد.
_ اوهوم...
_ باشه. دیگه کاری نداری؟
_ آرین! صبر کن. تو دیشب چی میخواستی بهم بگی؟
_ حرفامو یادم رفت. بای!
به سختی گفتم: بای!
و قطع کردم. چه بلایی داشت سر زندگیم می اومد؟ اوه نه... سر خودم... من که برای آرین میمردم و اونو بهترین آدم زندگیم میدونستم، راحت میرنجوندمش و ازش میگذشتم. داشتم عوض میشدم. پست میشدم. سنگدل میشدم.***
نظر بدید پلیز !
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)