چقد گذشته بود رو نمیدونم. آروم از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. به جای چراغ، آباژور کنار تخت روشن بود و نور کمی رو تو اتاق پخش میکرد. موبایلم رو چنگ زدم و به ساعتش نگاه کردم. اوه... خوابم برده بود. از جام بلند شدم و به سمت سرویس رفتم و به دست و صورتم آب زدم تا خوابم بپره. یعنی هری خوابیده بود؟ ساعت یک بود و اگر انتظار داری تا الان بیدار مونده باشه سخت در اشتباهی آیلین. گرسنگی بهم فشار آورد و مجبورم کرد از اتاق برم بیرون تا از آشپزخونه ی مجهز هری یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم. خداروشکر تمام خونه با چراغ های کوچیک و کم نوری روشن شده بود. با قدم های آروم و بی صدا رفتم سمت آشپزخونه. هم خجالت میکشیدم تو یخچالش سرک بکشم و هم نمیتونستم گرسنگی رو تحمل کنم. بلاتکلیف نشستم رو صندلی. ولی خب اون خودش گفت اینجا راحت باشم. نگاهمو توی آشپزخونه چرخوندم و یه دفعه چشمم خورد به شیشه ی رو به روم و هیبت خودم رو توش دیدم. میشد گفت صحنه ی وحشتناکی رو رقم زده بودم. یه دختر با موهای آشفته. هر کی نصف شب تو خونه اش همچین چیزی میدید قطعا وحشت میکرد. بلند شدم و خواستم برم تو اتاقم که یه دفعه متوجه هری شدم که از یه اتاق بیرون اومد. فقط یه شلوارک بالای زانو پاش بود. ناخودآگاه زبونم رو گاز گرفتم و دستم رو مشت کردم. بخش زیادی از بالا تنه اش رو تتوهاش پوشونده بود و عضلاتش... یه دفعه به خودم اومدم و حواسم رو جمع کردم. رفت تو یه اتاق دیگه و با یکم خرت و پرت تو دستش برگشت. وسط راه انگار پشیمون شده باشه ایستاد. راهشو کج کرد و رفت طرف اتاقی که من توش استراحت کرده بودم. ضربان قلبم بالا رفت. احیانا که قصد نداشت بی اجازه وارد اتاق شه؟ اگه میرفت تو اتاق این کار زشتش رو بی جواب نمیذاشتم. چند لحظه با بلاتکلیفی ایستاد. بعد دستشو بلند کرد تا در بزنه ولی پشیمون شد و دستش رو پایین انداخت. گوشش رو چسبوند به در وقتی صدایی نشنید چرخید. شونه هاش رو انداخت بالا و برگشت سمت همون اتاقی که ازش بیرون اومده بود. یاد گرسنگیم افتادم. الان وقتش بود. آروم از آشپزخونه رفتم بیرون و گفتم:
_ هی...
نفس عمیقی با حس ترس کشید و برگشت و وقتی منو دید یه لحظه چشماش گرد شد و بعد یه نفس راحت کشید. گفت:
_ بیدار شدی؟
_ اوه... ببخشید که خوابم برد. واقعا خسته بودم.
_ نه اشکالی نداره. من فقط نگران بودم گرسنه باشی چون خیلی وقته چیزی نخوردی.
_ به جز اون نوشیدنیه خوشمزه ات...
آروم خندید.
_ ولی... باید اعتراف کنم که گرسنگی منو از خواب بیدار کرد.
با عجله گفت:
_ اوه! بیا آشپزخونه. غذا آمادست.
وقتی راه افتادیم شروع کرد به توضیح دادن: من از حموم اومدم. منتظرت شدم ولی... خب مجبور شدم بیام اتاقت تا مطمئن شم حالت خوبه. نمیخواستم ولی مجبور شدم. میدونی... تو نیم ساعت بود خبری ازت نبود و...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ هری! مشکلی نداره که اومدی تو اتاق.
هرچند که تا همین چند دقیقه پیش عقیده ام چیز دیگه ای بود ولی اعتراف کردنش خیالمو راحت کرد و باعث شد حس اعتمادم بهش بیشتر شه.
_ واقعا؟ من شام درست کردم و منتظر شدم بیدار شی. ولی خب... یکم کتاب خوندم و... الان میتونیم شامو بخوریم.
_ تو هنوز شام نخوردی؟
برای نشون دادن شدت تعجبم چشمامو گرد کردم.
_ وقتی مهمون دارم این بد نیست که خودم تنهایی شامو بخورم؟ اونم وقتی مهمونی که واسه اولین بار اومده خونه ام گرسنه رو تخت خوابش برده؟
_ تو باید بیدارم میکردی. من الان شرمنده شدم.
خنده ی کوچیکی و کرد و در حالی که سریع به سمت کابینتاش میرفت گفت:
_ نه. نباش. من عادت دارم.
سریع تو آشپزخونه دور خودش میچرخید و ظرفا رو روی میز میچید. کاملا مشخص بود که آروم نیست و هول شده. دستپاچگیش منو هم یکم مضطرب کرد. یه بشقاب داشت میفتاد زمین که سریع گرفتش و گذاشت روی میز و یه نفس راحت کشید ولی حواسش نبود که با گذاشتن بشقاب روی میز لیوانو هل داده. صدای شکستن لیوانو که شنید داد زد:
_ آاااه!
من که تازه رو صندلی نشسته بودم بلند شدم و با احتیاط رفتم پیشش.
_ آروم باش هری.
و دستمو به نرمی روی بازوش گذاشتم. بعد با احتیاط جلو رفتم و سعی کردم شیشه خورده ها رو از رو زمین جمع کنم. بعد از چند ثانیه اومد کنارم و با هم آشپزخونه رو تمیز کردیم. گرسنگیم رو یادم رفته بود. بعد از تمیز شدن آشپزخونه گفت:
_ خوابت میاد؟
_ مسخره ام نکن. من عمرا بتونم تا صبح بخوابم.
نفس عمیقی کشید و گفت: میخوای یه فیلم ببینیم؟ این شام کوفتی رو هم همون موقع میخوریم!
لبخند زدم تا آروم شه و سرم رو تکون دادم.
_ پیشنهاد خوبیه.
سریع غذاهارو برداشت و گفت: دنبالم بیا.
رفتیم تو همون اتاقی که ازش بیرون اومده بود. بعد از ورود چند لحظه ای خیره موندم. یه سینمای خانگی. اوه... عالیه... سرم به طرف هری برگشت و تعجبم بیشتر شد وقتی بین راه یه تخت بزرگ رو به روی تلویزیون دیدم. هری رفت و روش نشست و بهم اشاره کرد که منم برم. رفتم و طرف دیگه ی تخت نشستم. چند تا بالش از رو زمین برداشت و پشت من و خودش گذاشت. یکم بین فیلما گشت و بعد فیلم انتخابیش رو بهم نشون داد. با تکون دادن سرم تاییدش کردم. فیلم شروع شد و اون ظرف غذا رو روی پام گذاشت تا بخورم. خودش هم مشغول شد. ناخودآگاه برای دسترسی راحت تر به غذا به هم چسبیده بودیم.
موضوع هیجانی فیلم حسابی سرگرممون کرده بود و اتفاقات چند ساعت پیشو کاملا فراموش کرده بودیم. مشغول دیدن فیلم دوم بودیم که خوابم گرفت. چشمام داشت بسته میشد و کم کم هوشیاریمو از دست میدادم. به طرف هری برگشتم. همون طور نیمه نشسته خوابش برده بود و سرش روی شونه اش افتاده بود. دلم به حال گردنش سوخت. به طرفش خم شدم و سعی کردم بخوابونمش. خواب آلودگیم قدرت دستهامو کم کرده بود و بدن کرخت هری هم کار رو سخت تر میکرد. بعد از کلی تلاش در حالی که خودم رو به بیهوشی بودم اون کاملا افقی شد و راحتتر خوابید. باید میرفتم تو اون اتاق و میخوابیدم. به خاطر جا به جا کردن هری خسته شده بودم. فقط یه لحظه استراحت میکنم و بعد بلند میشم و میرم. سرم روی بالش گذاشتم تا نفسم سر جاش برگرده و چشمامو بستم.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)