صبح زود هری بیدارم کرد و پیشنهاد داد تا بریم باشگاهش و یکم ورزش کنیم. با کمال میل قبول کردم و نیم ساعت بعد هر دو در حال دویدن روی تردمیل بودیم.
اون از هر چیزی صحبت میکرد و نظرم رو در مورد مسائل مختلف میپرسید. گاهیم مجبورم میکرد اعتراف کنم که خیلی دوستش دارم و از دست این همه خودشیفتگیش در عذاب بودم. خوشبختانه تو ورزش کردن از من کم نمیآورد و همپای من همهی تمرینای سخت رو انجام میداد که این شدیدا باعث خوشحالی من میشد. این که همراه هم بودیم حس خوبی بهم میداد. وقتی هری هم به این موضوع اشاره کرد فهمیدم که هم عقیدهایم. اون گفت "ما همراههای خوبی برای هم هستیم، تو اینو اینطور فکر نمیکنی؟" و من با لبخند حرفشو تایید کردم. بعد از دو ساعت هری پیشنهاد داد که بریم توی استخر.
_ واو... هری من الان واقعا نمیتونم شنا کنم!
_ تو که دیشب مشکلی نداشتی.
دست به کمر شدم و گفتم:
_ منظورم اینه که خستهم نه اون چیزی که تو سر توئه!
نیشخندی زد و گفت:
_ آها! اشکال نداره ما شنا نمیکنم فقط یه خورده آب تنی میکنیم!
بالاخره راضیم کرد. رفت و برای هر دومون نوشیدنی آورد و بعد با هم وارد استخر شدیم.
موهامو که به خاطر ورزش کردن بسته بودم باز کردم. اون فقط نگاهم میکرد. به دیوارهی استخر تکیه داده بود و انگار جز نگاه کردن به من کار دیگهای برای انجام دادن نداشت. سعی کردم بهش بی توجه باشم. ازش فاصله گرفتم و با وجودی که خسته بودم ولی سعی کردم شنا کنم. بعد از چند لحظه دوباره برگشتم کنارش. با لبخند دستاشو باز کرد و آغوششو بهم تعارف کرد. با کمال تعجب دیدم که دوست دارم خودمو براش لوس کنم. این رفتار از من و شخصیتی که از خودم میشناختم عجیب بود. رفتم بغلش و اون دستاشو دورم پیچید. با خنده براش شکلکی در آوردم و اون خم شد و نوک دماغمو بوسید و گفت:
_ تو واقعا شیرینی.
چند لحظه مکث کرد و نگاهش تو صورتم دوید.
_ من فکر کنم واقعا دوستت دارم.
لبخند زدم و منم بغلش کردم و سرمو به سینهش چسبوندم. بعد از چند لحظه ازش جدا شدم و برای عوض شدن جو بینمون دور خودم چرخیدم. نگاهم به تابش افتاد و رفتم سمتش و گفتم:
_ این تابو برای چی اینجا گذاشتی؟
با لبخند گفت:
_ نمیدونم. فقط دوست داشتم داشته باشمش!
نگاهی به تاب انداختم و گفتم:
_ پس چرا نمیذاری کسی سوارش شه؟
_ دوست داری سوار شی؟
با خوشحالی سرمو تکون دادم. به سمتم اومدم و کمکم کرد تا بالا برم و از استخر بیرون رفت و خودش شروع کرد به هل دادنم. بعد از چند لحظه که به قدر کافی اوج گرفتم دوباره توی آب برگشت و جلوم وایساد و با لبخند بهم نگاه کرد. خندیدم و با خوشحالی جیغ کشیدم. موقع پایین اومدن پاهام توی آب فرو میرفت و حس خوبی بهم میداد. بعد از چند دقیقه هری گفت:
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)