( به همه ی اونایی که داستانو تو دور ادیت میخونن : عیدتون مبارک❤️)
چشمامو که باز کردم صورت هری جلوی چشمام بود. نفس راحتی کشید و گفت:
_ چه عجب! نزدیک ده دقیقه است که دارم صدات میکنم و بیدار نمیشی. کم کم داشتم شک میکردم که نکنه مردی.
آروم هلش دادم عقب و نشستم و گفتم:
_ خسته بودم.
با صدای بلند خندید و گفت:
_ تا جایی که یادم میاد داشتی به مادرت میگفتی که خسته نیستی و احتیاجی به استراحت نداری.
_ خب اون موقع خسته نبودم.
_ تو خواب خسته شدی؟
_ آره!
دوباره خندید و گفت: اعتراف کن که خوابت سنگینه و انقدر بهونه نیار.
بلند شدم و رفتم سمت حموم اتاقم و گفتم: نیستم.
سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون. هری هم چنان روی تختم نشسته بود.
بند حولهمو محکم بستم و به هری که با لبخند خبیثی به من نگاه میکرد گفتم:
_ فکر کنم بخوای دوش بگیری. ها؟
_ آره.
از آینه بهش نگاه کردم و گفتم:
_ خب... پس برو...
_ میرم.
سشوارمو از کشو بیرون آوردم و زدم به برق و رفتم سمت چمدونم و لباسایی که میخواستم رو بیرون کشیدم. وقتی سرمو بلند کردم هریو دیدم که همچنان روی تخت نشسته بود و داشت به من نگاه میکرد.
راست ایسادم و اخم کردم و گفتم:
_ هری...
خنده ی کجی روی صورتش نشست و اون چال گونه ی لعنتیش مشخص شد و گفت:
_ بله...
_ بلند شو.
_ من واقعا عجله ای برام دوش گرفتن ندارم.
_ هری...
_ میرم. ده دقیقه دیگه. تو کارتو بکن.
رفتم سمتش و تی شرتشو گرفتم و کشیدم.
دستشو گذاشت رو حولهمو و گفت:
_ لباسمو نکش. وگرنه تلافی میکنم.
سریع دستمو از روی تی شرتش برداشتم و گفتم: بلند میشی یا جیغ بکشم؟
با خنده بلند شد و رفت سمت حموم و گفت: ولی من یه روز تلافی میکنم.
صبر کردم تا صدای آب رو بشنوم چون امکان داشت این پسر منحرف از حموم بپره بیرون. بعد سریع لباسامو پوشیدم و مشغول خشک کردن موهام شدم. داخل خونه بودیم و هیچ اجباری واسه ی بستن موهام نداشتم. با این حال بافتمشون و روی شونه ی راستم انداختم. شلوارک لی کوتاهی با یه نیم تنه ی نارنجی تنم کردم و با رضایت به خودم تو آینه نگاه کردم. همون موقع هری از حموم بیرون اومد و نگاهی به من انداخت و همون طور که سمت کیفش میرفت گفت:
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)