نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم. برگشتم سمت هری و گفتم:
_ هی هری استایلز! به مونیخ خوش اومدی.
خندید و با فشار دستش روی کمرم به سمت جلو هدایتم کرد. چشم چرخوندم تا پدرمو پیدا کنم. بعد از چند لحظه دیدمش که برامون دست تکون میداد و سعی میکرد ما رو متوجه خودش کنه. دست هری رو گرفتم و با لبخند پدرمو بهش نشون دادم و به سمتش راه افتادیم ولی قبل از اینکه برسیم چندتا خبرنگار و طرفدار به سمتمون اومدن. ما رو بین خودشون محاصره کرده بودن و من و هری هر دومون خندهمون گرفته بود. هری به طرفدارا امضا میداد و در همون حین به سوال خبرنگارا جواب های کوتاه و گاهی خنده دار میداد. ازش میپرسیدن که برای چی اومده آلمان...
_ قراره چند روزی پیش خانوادهی دوست دخترم باشیم.
یکی از طرفدارا با تعجب از من پرسید:
_ تو آلمانی هستی؟
با خنده براش سر تکون دادم.
_ انگلیسی رو خیلی روون حرف میزنی.
هری در حالی که به یکی از طرفدارا امضا میداد با خنده گفت:
_ داغون ترین لهجه رو داره.
حواسش به همه جا هست. یه دفعه دخترک نزدیک اومد و محکم منو بغل کرد. با خنده تو بغلم نگهش داشتم. چندتا عکس هم باهام انداخت و بالاخره دست از سرم برداشت. با خنده برگشتم سمت پدرم. یکم نزدیکتر اومده بود و دست به سینه و با لبخند نگاهمون میکرد. از بین طرفدارا راه باز کردم. نگاه هری دنبالم کشیده شد. به قدمهام سرعت دادم و خودم رو به بابا رسوندم. دستاشو باز کرد و منو تو بغلش گرفت. سرمو به سینه اش چسبوندم و دستهامو دور کمرش حلقه کردم و عطر تنشو بو کشیدم. بعد از چند لحظه کمی ازش فاصله گرفتم، دستمو دور بازوش حلقه و سرمو بهش تکیه دادم و هر دو به هری نگاه کردیم که با حوصله همه ی طرفدارا رو بغل میکرد و توی این کار شیوه ی خاص خودشو داشت. دستاشو تا جایی که امکان داشت باز میکرد و بعد از نزدیک شدنشون اونارو محکم دور شونه هاشون حلقه میکرد. لبخند عمیقی روی صورتش میشست و چشماشو با رضایت میبست. بالاخره با خنده و شوخی بهشون گفت که باید بره و اومد سمت ما. با لبخند دستشو به سمت پدرم دراز کرد و گفت: سلام آقای وستن!
پدرم باهاش دست داد و با هم به سمت خروجی فرودگاه رفتیم. تو راه برگشت پدرم با هری صحبت میکرد و طبق عادت همیشگیش سعی میکرد با حرف زدن و پرسیدن سوالاتی که فقط مخصوص خودش بود از شخصیتش سر در بیاره. هری اول خیلی جدی جواب سوالای پدرمو میداد ولی وقتی بابا چند بار اونو دست انداخت هری متوجه شوخ طبعی نهفتهی پدرم شد، اونم با شوخی و خنده و مسخره بازی جواب سوالاشو میداد و وقتی رسیدیم خونه انقدر با هم صمیمی شده بودن که هری کلا منو فراموش کرد و دنبال پدرم از ماشین پیاده شد و تا خواستم منم پیاده شم اون درو بست و در تقریبا به صورتم خورد. سریع یادش اومد که من کنارش بودم. داد زد "شت!" و برگشت و درو باز کرد و سرشو پایین انداخت تا چشمش به قیافهی عصبانی من نخوره و خندهش رو هم ازم پنهون کنه. پیاده شدم و محکم در ماشینو بستم و رفتم تو خونه. صدای خندهش رو از پشت سرم شنیدم. دنبالم اومد. لعنتی... فهمیده بود که واقعا عصبانی نشدم. حقیقتا این اتفاق اونقدری خنده دار بود که جایی برای عصبانیت نمیذاشت. تا وارد خونه شدم بلا با جیغ های ریزش دوید سمتم. دستامو باز کردم و اون تو بغلم پرید. یکم از زمین بلندش کردم. هم چنان داشت جیغ میکشید و محکم منو بوسید. زمین گذاشتمش و به هری که داشت با تعجب نگامون میکرد گفتم:
_ این بلاست! خواهرم. ما همه بل صداش میکنیم.
_ های بل!
و دستاشو باز کرد. بلا مردد جلو رفت و با خجالت هری رو بغل کرد. بابا کنار مامان وایساده بود. هری با احترام جلو رفت و با مامان دست داد. مامان بغلش کرد و بهش خوش آمد گفت. بعد دستاشو رو به من باز کرد تا برم بغلش. محکم بغلم کرد و موهامو بوسید. لبخند روی لبامون پاک نمیشد. دلم براشون تنگ شده بود. چیزی که به خاطرش همیشه خدا رو شکر میکردم خانواده ی کوچیک و بی نظیرم بود.
چمدون کوچیکی که همراهم بود رو برداشتم و گفتم:
_ میرم وسایلمو بذارم تو اتاق. سریع برمیگردم.
هری هم کیف کوچیکی که با خودش آورده بود رو برداشت و دنبالم راه افتاد. رفتم سمت اتاقم و درشو باز کردم و به روی هری لبخند زدم و با نگاهم به داخل دعوتش کردم. اومد توی اتاق و سرکی کشید و گفت:
_ اتاق خوشگلی داری.
_ مرسی!
_ اصلا بهت نمیاد.
_ اتاقم؟
رفت و روی تختم نشست.
_ آره. من همیشه حس میکردم تو روحیه ی پسرونه ای داری ولی الان با دیدن اتاقت نظرم عوض شد.
_ هاها! آره همه بهم اینو میگن. میگن که من بعضی اخلاقام پسرونه و خشکه ولی گاهی اوقات با رفتارای شدیدا دخترونه ام غافلگیرشون میکنم.
هری با لبخند نگاهم کرد و گفت:
_ البته اتاقت با این که صورتیه ولی اصلا لوس نیست.
موبایلش زنگ خورد. نگاهی به صفحهش انداخت و دیدم که قیافه اش تغییر کرد و لبخندش از بین رفت و بعد جواب داد. وقتی دیدم حواسش به من نیست با خیال راحت سریع جینم رو در آوردم و به جاش یه شلوارک کوتاه ورزشی پوشیدم تا راحت باشم. بلوز و کتی که تنم بود رو هم درآوردم و به جاش تاپ ست شلوارکم رو پوشیدم. برگشتم سمت هری که داشت زمینو نگاه میکرد و با عصبانیت حرف میزد. بهم اشاره کرد که جلوتر برم. کنارش روی تخت نشستم و به نیمرخش زل زدم. برگشت سمتم و با اشاره بهم گفت که منیجرمونه. اخم کردم و گوشمو به گوشی نزدیک کردم. هری خواست بذاره رو اسپیکر که نذاشتم. شاید مادر یا پدرم میومدن بالا و میشنیدن. متوجه شدم که عصبانیه به خاطر این که بدون هماهنگی اون اومدیم آلمان. هری گفت:
_ ببین بیخودی عصبانی نباش. تو این چند روز هیچ برنامه ای برای ما نذاشته بودید و ما تو استراحت مطلق بودیم. خانواده ی آیلین میخواستن منو ببینن. میدونی که خبر ندارن و خب... من میخواستم برم سفر و چه فرقی میکرد کجا؟ اومدم اینجا که واسه آیلین هم مشکلی درست نشه. تازه این به نفع شماست برنامهتون بهتر پیش میره.
_ شما نباید خارج از برنامه با هم باشید. با هم بودنای بیش از حدتون باعث میشه برای خبرنگارا و رسانه عادی شید.
اخم کردم.
_ هی هی هی... حالا که اومدیم اینجا و تا چهار روز آینده نمیتونیم برگردیم. میخوای چی کار کنی؟
_ هیچی... حالا که رفتید و دیگه نمیشه برتون گردوند. پس باید اونجا چندتا برنامهی خاص داشته باشید. اصلا میدونی... زیاد برید تو مکان های عمومی. میخوام کلی عکس و فیلم ازتون پخش بشه. به جاش از برنامه های بعدیتون حذف میکنم و یه مدت کمرنگ میشید. با خانواده اشم تا میتونی صمیمی شو و تا میتونی عکس بگیر و تحویل من بده. سعی کن تو لوکیشنهای مختلف و با لباسای متفاوت و با حالتای صمیمی باشه.
سرمو انداختم پایین و با ناراحتی تکون دادم. دیگه به حرفاش گوش ندادم. حرفاش داشت اذیتم میکرد. اونا میخواستن همهی لحظات زندگی منو تو کنترل بگیرن. حتی خصوصی ترین لحظه هامو... سایهشون داشت روی خانوادهم هم میفتاد. این خیلی اعصاب خورد کن بود. هری بعد از چند دقیقه قطع کرد و بهم گفت:
_ تموم شد.
_ تموم شد هری؟ من حتی نمیتونم پیش خانوادهم هم آرامش داشته باشم؟ یا زمانهایی که برام هیچ برنامه ای نذاشتن نمیتونم کارایی که دوست دارمو انجام بدم؟ باید همه چیو از قبل به اطلاعشون برسونم؟ این یعنی چی؟ اونا دیگه زیادی دارن منو کنترل میکنن.
یه دفعه هری زد زیر خنده و گفت: هی! تو داری به این میگی کنترل کردن؟ این که چیزی نیست.
_ یعنی بیشتر از اینم میتونن باهامون بازی کنن؟
خنده اش قطع شد و با تاسف گفت: میتونن!
بعد از جاش بلند شد و گفت: وسیله هامو باید تو این اتاق بذارم؟
_ اوهوم!
پیرهنشو با یه تی شرت مشکی عوض کرد و موهاشو بست. تو همون حال پرسید:
_اسم تو نباید آدلاین یا همچین چیزی میبود؟ تو و خواهرت اسمای آلمانی ندارین.
از جام بلند شدم تا بعد آماده شدنش بریم پایین.
_ به خاطر مادرمه. او آلمانی نیست و اسمامونو خودش انتخاب کرده.
دیگه چیزی نپرسید و نگاهی توی آینه به خودش انداخت تا از مرتب بودنش مطمئن شه. جلوتر ازش راه افتادم ولی قبل از اینکه از اتاق برم بیرون دستمو گرفت و منو نگه داشت و گفت:
_ راستی... تا یادم نرفته بگم که... دفعه ی آخری باشه که منو کور فرض میکنی.
از کنار بدن خشک شدهم رد شد و جلوتر از من از اتاق رفت بیرون.
من یه روز تو رو میکشم هری استایلز!
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)