39

2.1K 227 73
                                    

از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و لبخند زدم. روزهای زیادی با حسرت از این پنجره به بیرون خیره شده بودم. بعد برگشتم و به چهره‌ی ناتالی نگاه کردم. به شدت ناراحت بود و گهگاهی هم اشکی از گوشه‌ی چشمش سرازیر میشد که سریع پاکش میکرد تا من نبینم. سمتش رفتم و کنارش روی دو پا نشستم. داشت وسیله‌هام رو جمع و چمدونم رو آماده میکرد.

_ ناتالی؟

_ ...

_ نمیخوای جوابمو بدی؟

صدای پربغضش احساسات ضد و نقیضم رو تشدید میکرد.

_ شما برید من خیلی تنها میشم. من دلم براتون تنگ میشه!

_ من که قرار نیست بمیرم ناتالی! تو میتونی بیای پیشم! هر وقت دلت خواست! فقط کافیه بهم خبر بدی تا مقدمات اومدنت رو فراهم کنم.

سرشو تکون داد و دوباره چند تا از وسایلم رو توی چمدون چید. چند لحظه بعد کارش تموم شد و چمدون رو بست و به سمتم چرخید. محکم بغلم کرد. منم دستامو دور تنش گذاشتم. بالاخره ازم جدا شد. تو چشمام زل زد و گفت:

_ مطمئنی الان وقت مناسبیه برای برگشتنت؟

_ آره! دو هفته پیش با پاتریک حرف زدم و اون گفت که دیگه وقتشه برگردم!

_ امیدوارم همین طور باشه!

_ نگران نباش... اتفاق بدی برام نمیفته. الان دیگه کسی منو یادش نمیاد.

_ هری که...

_ حتی هری هم منو فراموش کرده. انتظار نداری که این همه مدت منتظر من نشسته باشه؟

برای اینکه متوجه ناراحتیم نشه با صدای آرومتری گفتم:

_ من که عکساشو با دوست دختر جدیدش نشونت دادم.

_ اون چطور میتونه تو رو فراموش کنه؟ مگه شما عاشق هم نبودید؟!

_ هی! این واسه خیلی وقت پیشه. یادت نره که منم دور اونو خط کشیدم. ما دیگه مسیر زندگیمونو از هم جدا کردیم.

نگاه بدی بهم انداخت. خودم حرفامو قبول نداشتم و انتظار هم نداشتم که ناتالی باور کنه.

چمدونم رو برداشتم و گفتم:

_ کی قراره ما رو برسونه فرودگاه؟

یه دفعه لبخند پهنی زد و سویچی از جیبش بیرون کشید و گفت:

_ خودم! ماشین مت رو کش رفتم.

خندیدم و منتظر موندم تا ناتالی، هرلی رو که خواب بود بغل کنه و بعد از خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین مت شدیم و سریع حرکت کردیم. تمام مسیر تا فرودگاه رو برای ناتالی حرف زدم و ازش قول گرفتم که حتما بهم سر بزنه. اون یه مدتی مسئول خرید کردن برای من بود ولی کم کم دوستی صمیمانه‌ای بینمون شکل گرفت، چون اون تنها کسی بود که میتونستم آزادانه باهاش در ارتباط باشم. موقع خداحافظی ناتالی گریه‌ش گرفت ولی بالاخره راضی شد که من برم و سوار هواپیمایی بشم که منو به لندن برمیگردوند. از پنجره به بیرون خیره شدم. من باید به زندگی عادیم برمیگشتم. بالاخره هواپیما حرکت کرد.

اصوات نامفهومی که به گوش من آشناترین حرفها بودن، از زبون بچه‌ی کوچیکی که تلاش میکرد مادرش رو متوجه خودش کنه شنیده شد.

برگشتم و به چهره‌ی نگران هرلی نگاه کردم. به خاطر تکون‌های هواپیما از خواب بیدار شده و ترسیده بود.

_ همه چیز مرتبه عزیزم.

لبخندی بهش زدم و دستمو روی موهاش کشیدم و با نوازش‌هام اون دوباره خوابش برد. دیگه نتونستم ازش چشم بردارم. پسر بچه‌ی خوابالوی یک و نیم ساله‌ی کنارم تنها تصویری بود که هیچ وقت از دیدنش خسته نمیشدم. با هر بار نگاه کردن به صورت سفیدش این فکر توی سرم میچرخید که من چطور با قاطعیت میخواستم نابودش کنم. اون روزا تاریک‌ترین روزای زندگیم بودن. یاد خواهش‌ها و التماس‌های ناتالی افتادم که ازم میخواست این کارو نکنم. بهش بی توجهی میکردم و هدفم فقط از بین بردن اون بچه بود. ولی ترس نذاشت. ترس از یه مامای محلی که ناتالی وقتی فهمید اون قراره جنین رو سقط کنه جیغ کشید و با وحشت گفت تا حالا چند نفر زیر دستش مردن. البته بعدها اعتراف کرد که همه‌ی اون حرفا دروغ بوده.

اون روزا استرس شدیدی که داشتم، اون زن با هیبت ترسناکش و حرفای وحشتناک ناتالی دست به دست هم دادن و من رو از انجام اون کار منصرف کردن و چند ماه بعد همون زن پسرم رو به دنیا آورد. پسری که فکر میکردم نفرت انگیزترین آدم زندگیم باشه ولی الان عزیزترین موجود تمام زندگیم این پسر سفید و تپل بود با موهای کم پشتِ فر طلایی که با هر لبخندش دندونای ریزشو نشون میداد و چال کم عمقی رو روی گونه‌ش به نمایش میذاشت و چشمای سبزی که نمونه‌ش رو فقط یک بار دیده بودم.

انقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره بیدار شد. خوشبختانه آخرای پروازمون بود و تا چند دقیقه‌ی دیگه فرود می‌اومدیم. خوراکی محبوبشو از کیفم بیرون آوردم و دستش دادم و اون با لبخند شیرینش از این کارم استقبال کرد و بعد مشغول خوردن شد. موقع فرود اومدن باز وحشت کرده بود و تمام مدت با استرس بهم زل زده بود. اولین باری بود که سوار هواپیما میشد و من با لبخند براش شعر میخوندم و سعی میکردم آرومش کنم. بالاخره هواپیما متوقف شد و من بعد از دو سال به لندن برگشتم.

***

آقا من الان میترسم حرف بزنم ... هم به خاطر دیر گذاشتن هم به خاطر کم گذاشتن هم به خاطر بلایی که سر داستان آوردم !

دیر گذاشتنم دلیل داره ... 

1. درگیر انتخاب رشته ام !

2. مهمونی داریم که به خاطر من اومده یه مدت خونمون بمونه !

3. برادرم داره ازدواج میکنه و بند و بساطاش !

کم گذاشتنم دلیل داره !

1. باید برم غذا درست کنم :| برای اولین بار تو عمرم !

2. بچه داداشم همین الان بغل دستم مثانه اشو خالی کرد ! دیگه اعصاب نمونده برام چیزی بگید قاطی میکنم !

ولی بلایی که سر داستان اومد دلیل نداره :)) آزادید در این یه مورد هر چی دلتون میخواد بگید !

(عاشق اینم که چطور شرایط نوشتنم با شرایط آپدیت مجددم یکی بوده)

FakeWhere stories live. Discover now