11

3K 316 50
                                    

برای دومین باره که وقتی چشمامو باز میکنم این صحنه میاد جلوی چشمم. نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم. دستی توی موهام کشیدم تا یکم مرتب شن و از جام بلند شدم تا هریو پیدا کنم. موقع بیرون رفتن از اتاق چشمم خورد به یه نوشته روی میز. برش داشتم. خنده ام گرفت. چه دستخط جالبی داشت.
"من دیگه باید برم تا به پروازم برسم. میخواستم ازت خداحافظی کنم ولی خوابت خیلی سنگینه. خواستی بری کارت نظافت اتاقو بذار روی در تا خدمات آپارتمانو تمیز کنن. خداحافظ تا یک ماه و نیمه دیگه. برنامه اتو یادت نره نگاه کنی"
اوه. رفته بود. رفته بود و من الان تک و تنها تو خونه اشم و نمیدونم باید چی کار کنم. تا پامو از اتاق بیرون گذاشتم حس ترس و اضطرابم از بین رفت. آروم شدم و نگاهی به دورتادور خونه انداختم. چند لحظه فقط داشتم اطرافو نگاه میکردم. بالاخره تکون خوردم و بی اون که بخوام شروع کردم به چرخیدن تو خونه. احساس میکردم اینجوری میتونم این پسر عجیبو کشف کنم. دنبال کتابخونه اش میگشتم ولی سر از اتاق خوابش درآوردم. آروم رفتم تو اتاق و چراغش رو روشن کردم. یه تخت دو نفره ی ساده با روتختی های مشکی. رو دیوار اتاقش چندتا قاب عکس از خواهر و مادرش بود. با یه عکس دسته جمعی با هم گروهیاش و یه عکس از یه دختربچه ی دو سه ساله ی با نمک که به دوربین میخندید. چشمم خورد به یکی از دیوارای اتاقش که خالی بود و هیچ چیزی رو دیوار نبود. برخلاف سه تا دیوار دیگه که با تابلو و یا یه سری دست نوشته که از خطش فهمیدم برای خودشه پر شده بود. فقط یه کلمه رو بزرگ رو دیوار نوشته بود:
"SHE"
یعنی چی؟ قرار نبود چیزی بفهمم پساز اتاق اومدم بیرون. نخواستم بیشتر از این تو خونه اش فضولی کنم. آماده شدم و از خونه بیرون رفتم.
***
آماده جلوی لپ تاپم نشسته بودم و منتظر ویدیوکال بودم. به تلویزیون نگاه کردم. پنج تاشون خوب به نظر میرسیدن ولی احساس میکردم هری فوق العاده خوش تیپ شده. و یه جورایی... اون... بهتر از بقیشون به نظر میرسید. یه مصاحبه ی تلویزیونی بود وسط کارای سخت تور و ضبط آلبوم جدیدشون. بالاخره مجری رو کرد به هری و گفت:
_ امشب برات یه سورپرایز داریم هری استایلز.
هری آروم خندید و گنگ به مجری نگاه کرد و گفت: برای من؟ جدا؟
مجری هری رو اذیت میکرد و ازش میخواست تا حدس بزنه و جوابای هری که میگفت "یه عکس فتوشاپ شده؟ یه ویدیو در حال مستی؟ لعنتی چه گندی زدم که خبر ندارم؟" مردمو به خنده انداخته بود. بالاخره صدای اسکایپم بلند شد. سریع صدای تلویزیونو قطع کردم. با اینکه میدونستم آرین بدجنس نیست که بخواد اینو خرابش کنه ولی بازم یه نگاه نگران بهش انداختم. داشت کتاب میخوند. خیالم راحت شد و وصل کردم. تصویر یه زن رو صفحه اومد و ازم پرسید همه چی مرتبه یا نه و مواردی رو باهام چک کرد و منم تایید کردم.
بعد از چند دقیقه صدای مجری رو شنیدم که گفت:
_ اینم از سورپرایز ما!
و تصویر خودم رو دیدم که رو صفحه ی تلویزیون اومد. لبخندی از سر ذوق زدم و آروم دستی تکون دادم و به صفحه ی لپ تاپم زل زدم.
هری اول تعجب کرد ولی بعد خندید و یکم سرخ شد و مثلا خجالت کشید. مطمئن بودم که از قضیه خبرداره. از قبل باهامون هماهنگ شده بود که چی باید بگیم و چی کار باید بکنیم.
همه سلام کردن و منم یه سلام همگانی کردم. مجری با خنده به هری گفت:
_ سورپرایزش چطور بود؟
_ عالی! این... اصلا انتظارشو نداشتم.
نایل سریع گفت: اون یه ماهه دخترشو ندیده.
لیام گفت: اوه و من بالاخره تونستم این دختر بیچاره رو ببینم.
راست میگفت من تا حالا لویی و لیامو مستقیم ندیده بودم. خندیدم و گفتم:
_ بیچاره؟
_ واقعا دلم به حالت میسوزه. سر و کله زدن با یه دیوونه خیلی راحت نیست.
همه خندیدن با اینکه چندان هم خنده دار نبود.
و وقتی من جواب دادم "مسلما کارم از دوست دختر تو راحت تره" همه برام سوت کشیدن. بعد از همه ی این حرفا مجری گفت:
_ هری میدونی امروز چه روزیه؟
هری با جدیت گفت:
_ مگه روز خاصیه؟
مجری با حیرت گفت: اوه داری گند میزنی.
و من الکی اخم کردم. هری ادای فکر کردن درآورد و بعد از چند لحظه ادامه داد:
_ نه! چیزی یادم نیست. نه... من واقعا یادم نیست که امروز تولدشه... نه اصلا یادم نمیاد... و اصلا هم براش هدیه ای نخریدم و عمرا اگه فکر کنید سوئیچ هدیه اش تو کشوی کنار تختشه... اوه این محاله که خود هدیه اش جلوی آپارتمانش پارک شده باشه... این نشدنیه ... این... نه... من واقعا چیز خاصی یادم نمیاد.
دستامو رو دهنم گذاشتم و چشمامو گرد کردم و شروع کردم به خندیدن از سر شوق. امیدوار بودم بازیم طبیعی از آب در بیاد. یک هفته برای همین صحنه تمرین کرده بودم.
_ هری؟ تو چی میگی؟
و بلند شدم و رفتم چند قدم اونورتر و از رو میز سوئیچ ماشینمو برداشتم. از صفحه ی تلویزیون دیدم که همه تو سالن شروع کردن به دست زدن و نایل و لویی هم مسخره بازی درمیاوردن و هری هم سرخ شده بود و فقط میخندید. یکم تلاش کردم و وقتی بالاخره گریه ام گرفت، بعد از چند لحظه رفتم جلوی وبکم و با گریه خندیدم و سوئیچو نشون دادم. دوباره همه دست زدن و هری با یه لبخند کشنده گفت: تولدت مبارک!
اشکامو پاک کردم و گفتم: ممنونم! واقعا ممنونم! نمیدونم چی بگم که بشه جبرانش کرد!
و یه نفس عمیق کشیدم و نشون دادم که میخوام احساساتمو کنترل کنم. هری چشماشو بست و لبخند زد و با اینکارش مثلا تشکرمو قبول کرد. خداحافظی کردیم و تصویرم قطع شد. زیر چشمی نگاهی به آرین انداختم. سعی میکرد بی تفاوت باشه ولی از حالت چهره اش معلوم بود که از این نمایش حالش داره به هم میخوره. تلویزیونو از حالت بی صدا خارج کردم. میدونستم که قراره راجع به من حرف بزنن و میخواستم ببینم چه چرت و پرتایی راجع به من میگن. مجری رو کرد به هری و پرسید:
_ حاضری راجع به رابطه ی جدیدت صحبت کنی؟
یکم مکث کرد و بعد با تردید گفت: اگر خیلی خصوصی نشه میتونم جواب بدم.
_ تو مجبور نیستی به همه ی سوالا جواب بدی. خب... میشه از شروعش بگی؟
_ خب... این... خیلی اتفاقی بود. ما اصلا قبل از این هم دیگه رو ندیده بودیم. بعد از چندبار دیدار اتفاقی تصمیم گرفتیم یه مدت رو با هم بگذرونیم.
_ چطور پیش میره؟
_ عالیه. همه چیز خوبه و ما تو وضعیت خوبی هستیم.
یه عکس از بوسه امون توی فرودگاه روی صفحه اومد و مجری پرسید:
_ راجع به این چی داری بگی؟
هری سرشو تکون داد و حرفی نزد یعنی اینکه نمیخواد جواب بده ولی مجری بس نکرد و باز پرسید:
_ این اولین بوسه اتون بود؟
هری با تعجب به مجری خیره شد و بعد از کلی من من کردن گفت:
_ نه قطعا! اولیشو کسی ندیده.
یه دفعه زین یه لبخند کج زد و رو کرد به هری و با بدجنسی گفت: مطمئنی؟
هری دهنش از تعجب باز موند و برگشت و به زین نگاه کرد و گفت: چی میخوای بگی؟
همه زدن زیر خنده. دستم رو روی دهنم گذاشتم. اینم جزو برنامه بود؟ با استرس به آرین نگاه کردم. اخم کرده بود و بهم زل زده بود. از جام بلند شدم وقتی دیدم پاشد و با عصبانیت اومد و تلویزیون رو خاموش کرد. چند لحظه وایساد و به زمین خیره شد و بعد رو کرد به من و گفت:
_ من خسته شدم آیلین!
با ترس بهش نگاه کردم.
_ اینا فقط چرت و پرت بود. اون میخواست جو رو عوض کنه وگرنه ما...
_ بسه. میدونم ولی من واقعا خسته شدم. آیلین چرا؟
میخواست آشتی کنه یا دعوا؟ سعی کردم آرومش کنم تا بتونیم حرف بزنیم بلکه این ناراحتی مسخره ی بینمون از بین بره.
_ تو فقط بهم بگو از چی ناراحتی من حلش میکنم آرین.
_ نمیتونی، نمیتونی. تو فقط بدترش میکنی.
صداش هی داشت میرفت بالا و احساس میکردم داره بغض میکنه.
_ فقط و فقط اینو بدتر از قبل میکنی. من خسته شدم چرا نمیفهمی؟ خسته شدم از اینکه بشینم و ببینم که همه از با تو بودن حرف میزنن. این مسخرس. فقط این پسر نه، تو همیشه همین طور بودی. با این دوست پسرای گند و مسخره ای که همیشه دور و برتن حتی اگه واقعی نباشن.
و با حرص به صفحه ی خاموش تلویزیون اشاره کرد.
_ تو حتی به این پسر بیشتر توجه میکنی تا من. این از بچگی عادتت بود. تا وقتی من آلمان بودم مشکلی نبود ولی من که رفتم کم کم سر و کله ی دوست پسرات پیدا شد. این ناراحتم میکنه. چرا نمیفهمی؟ من باید بشینم و تو رو نگاه کنم که میای برای من از اولین بوسه ات میگی. از اولین رابطه ات و من هیچی نمیتونم بگم. هیچ کاری نمیتونم بکنم جز این که این که نگات کنم و به خودم بگم چرا اون باید این خاطره هاشو برای من تعریف کنه؟ چرا باید احتیاج باشه اون این چیزا رو به من بگه؟
شوکه شده بودم و نمیدونستم چی بگم.
_ منظورت چیه آرین؟
_ منظورم اینه که چرا نباید این خاطره های مسخره ات برای خودم باشه تا تو مجبور نشی اونا رو برای من تعریف کنی؟ چرا تو باید اونا رو برای من "تعریف" کنی؟ چرا ما نباید اونا رو فقط تکرارشون کنیم؟
به دفعه داغ کرد و داد زد: لعنتی!
و به هوا مشت زد. نفسم بالا نمیومد و نمیدونستم چی بگم. گریه ام گرفت.
_ آرین تو...
_ آره! آره! آره! من تو رو دوستت دارم.
 چند لحظه بی حرف بهش نگاه کردم. چی میگفت؟ دوستم داره؟ نتونستم وزنمو تحمل کنم. روی زمین نشستم. نمیفهمیدم... یعنی چی؟ آرین دوستم داشت؟ اون داشت چی میگفت؟
دیدمش که آروم اومد بالا سرم و بعد از چند لحظه نشست رو به روم. صورتم رو بالا آورد و اشکامو پاک کرد. تازه اونجا بود که فهمیدم گریه ام گرفته. خودش بغض کرده بود و معلوم بود خیلی داره خودشو کنترل میکنه. دستشو از روی صورتم برداشت و با استرس گفت:
_ آیلین! تو... به من قول میدی که همین فردا بری و اون قرارداد مسخره رو فسخ کنی؟ مطمئن باش جریمه اش هر چقدر بشه خودم پرداخت میکنم و بعد... ما میتونیم... اصلا میریم آلمان و اینجا نمیمونیم... ها؟ آیلین...
این حرفاش رو نمیتونستم هضم کنم. از چی حرف میزد؟ سریع از جام بلند شدم و گفتم: میخوام یکم تنها باشم.
و از خونه زدم بیرون. هوا سرد بود و من فقط یه تی شرت نازک تنم بود. گریه ام شدید شد. حرفای آرین توی سرم میپیچید. اون تمام این سالها به من علاقه داشت و من فقط به چشم یه دوست عزیز، یه برادر میدیدمش. چرا زودتر نگفته بود؟ حداقل انقدر با کارام آزارش نمیدادم. حتی تصور اینکه چقد حرفام اذیتش کرده باعث میشد نتونم نفس بکشم. وقتی خودمو جای اون میذاشتم دلم میخواست بمیرم. یادم اومد که برای تولدم زنگ زده بود تا تبریک بگه و من قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه با جیغ و داد گفته بودم که دوست پسرم دیروز منو بوسید و این اولین بوسه ی من بود و من خیلی هیجان زده بودم و اون فقط با یه صدای بریده گفته بود: دوست پسر؟
و من بعدش با هیجان براش از استیو، پسر کانادایی کلاسمون گفته بودم که چقدر پسر جذابیه. اون زمان اون برای من فوق العاده بود و یک ساعت تمام براش با هیجان حرف زده بودم و اصلا نفهمیده بودم که چقد ساکت و ناراحت شده و آخرش فقط گفت: تولدت مبارک
و قطع کرد. وای خدایا. من الان بدجایی گیر کردم.
نمیدونم چقد تو خیابونا راه رفتم و فکر کردم و اشک ریختم. آرین بیشتر از هزار بار زنگ زده بود و من همه رو رد کرده بودم. سردم شده بود و اصلا دلم نمیخواست دوباره برگردم پیشش. اینجوری هم من اذیت میشدم و هم اون. گوشیمو بیرون آوردم و روی شماره هام چرخیدم. اشتباهی دستم خورد به شماره ی هری و بعد از چند لحظه صدای بوق تو گوشم پیچید. خواستم قطع کنم ولی... بذار شانسمو امتحان کنم. وقتی جواب نداد ناامید گوشیمو از کنار گوشم پایین آوردم. اون الان خواب بود. تو یه کشور دیگه. چی کار میتونست برام انجام بده؟
وقتی گوشیم تو دستم لرزید ضربان قلبم رفت بالا. ولی اون فقط یه شماره ی ناآشنا بود. با ناراحتی جواب دادم:
_ بله؟
_ هی! سلام!
حس کردم صداشو قبلا شنیدم.
_ اووووم... سلام؟
_ نشناختی؟ ببخشید... زینم.
_ اوه! سلام زین...
_ من دیدم گوشیه هری زنگ میخوره. اون خوابه. وقتی دیدم تویی نگران شدم که شاید اتفاقی افتاده باشه. خوبی؟
آره فقط یکم دارم میمیرم.
_ آره. همه چیز خوبه. چیزی نشده نگران نباش.
_ آخه این یکم بعیده که تو نصفه شب به هری زنگ بزنی. مطمئنی چیزی نشده؟
نصفه شب؟
_ آآآآ... مگه ساعت چنده؟
_ جایی که تو هستی، نزدیک دو.
نتونستم حرفی بزنم و با ترس نگاهی به دور و برم انداختم. من کجا بودم؟
_ دیگه مطمئن شدم که یه چیزی شده.
_ نه! من... فقط... دنبال یه جایی برای خواب بودم. یکم سردم شده.
ترسیده بود و نمیتونستم بهش حرفی نزنم.
_ چی؟ هی داری چی میگی؟ تو مگه خونه ی پیرز نیستی؟
گریه ام گرفت و گفتم: نه. ما یکم دعوا کردیم و من از خونه اومدم بیرون.
_ منظورت چیه؟ یعنی تو الان تو خیابونی؟
_ آره! خیلی سرده.
و گریه ام شدید شد.
_ اوه! ببین... آروم باش. همین الان من بهت آدرس میدم و تو میری خونه ی من.
خونه ی اون؟ محال بود. کافی بود چندتا خبرنگار از این بویی ببرن.
_ نه!
_ نه؟ تو دیوونه شدی؟ نصفه شبه و تو خیابونی و جای خواب نداری و میگی نه؟
_ من هرگز این کارو نمیکنم. خواهشا بحث نکن.
_ کوتاه بیا. نصفه شبه. من واقعا برات نگرانم.
_ زین! من میخوام قطع کنم. من خونه ی تو نمیرم. بسه! باشه؟
_ لعنتی... نکن... آیلین خواهشا کوتاه بیا!
_ چیزی نمیشه من بالاخره یه کاریش میکنم.
سریع قطع کردم تا نذارم ادامه بده. زین چند بار زنگ زد ولی جواب ندادم. با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و سعی کردم یه خیابون شلوغ پیدا کنم. چرا امشب انقدر همه جا خلوته؟ به شدت سردم شده بود و نمیدونستم چی کار کنم. گوشیم باز زنگ خورد. زین میشه بس کنی؟ وقتی قطع شد نگاهی به گوشیم انداختم. اون هری بود. با حسرت به گوشیم خیره شدم. کاشکی یه بار دیگه زنگ میزد. همون لحظه یه پیام برام رسید. سریع بازش کردم.
_ برو خونه ی من. نگهبان بهت اجازه ی ورود میده. من نیم ساعت دیگه به نگهبان زنگ میزنم که مطمئن شم تو رفتی اونجا.
و پایینش رمزشو نوشته بود. نفس راحتی کشیدم. از گوشیم استفاده کردم تا بفهمم کجام و چطوری باید برم خونه ی هری. وقتی دیدم زیاد تا اونجا فاصله ندارم ذوق کردم و دلم گرم شد. چند لحظه بعد یه پیام دیگه برام اومد:
_ تو خیلی دیوونه ای! تو اولین فرصت تنبیه میشی.
خندیدم. دوباره یه پیام دیگه اومد.
_ نخند!
شت... اون این اطراف بود؟
_ شوخی نمیکنم. من تو رو میکشم!
پیامش بی جواب موند.
_ مگر اینکه با یه روش خوب ازم عذرخواهی کنی!
چشمامو ریز کردم و زیرلب بهش فحش دادم. این پسر!
_ هنوز نرسیدی؟
هم چنان داشت ادامه میداد. عجیب بود که با این کارش واقعا حس میکردم کنارمه و ترسم کم شده بود. سرعت قدمامو بیشتر کردم.
_ خیلی دوست دارم راجع به این روشای خوب یکم با هم بحث کنیم. شاید به نتیجه رسیدیدم.
_ زین خیلی عوضیه. وقتی ازش در مورد چرتی که تو برنامه ی امشب گفت پرسیدم جواب داد که شما باید در اتاقو میبستین. وات د فاک؟ مگه ما کاری کردیم؟ اون داره چی میگه؟ جوری با قطعیت حرف میزنه که واقعا شک کردم شاید کاری کردیم و خودمون یادمون نیست.
زین؟ برامون داستان سازی میکرد؟ هم چنان پیامهاشو جواب نمیدادم.
_ یا شایدم من چیزی یادم نمیاد ها؟ نکنه تو به من تجاوز کردی؟
_ شوخی کردم اون فقط قدرت تخیلش خیلی قویه.
بالاخره رسیدم. رفتم سمت برج. یه نگبان جلوی ورودی ایستاده بود و اطرافو نگاه میکرد. یه لحظه از سرما لرزیدم و دستامو دور خودم حلقه کردم. رفتم جلوتر. نگهبان اول بهم توجهی نکرد ولی بعد از چند ثانیه انگار تازه منو شناخته باشه اومد طرفم و گفت: خانوم استایلز؟
استایلز؟ سرمو تکون دادم. اون با اشاره ی دستش منو به سمت ساختمون راهنمایی کرد. داخل آسانسور اون فقط دکمه ی آخرین طبقه رو فشار داد و بیرون رفت. رسیدم بالا. رمزو زدم و در باز شد. رفتم سمت اتاق همیشگی. به خوابیدن رو اون تخت عادت کرده بودم. دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم. سرما توی وجودم رفته بود و گرم نمیشدم. سعی کردم بخوابم. چشمام داشت گرم میشد که دوباره صدای گوشیم بلند شد. برش داشتم.
_ خوب بخوابی!
***

بچه ها واقعا داستانو دوست دارید ؟ واقعا ؟ ادامه بدم یعنی ؟  

FakeWhere stories live. Discover now