28

2.4K 276 49
                                    

همزمان با بالا رفتن ضربان قلبم، چشمام گرد شد و با تعجب بهش نگاه کردم تا ببینم چقدر جدیه ولی ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود و نمیتونستم بفهمم. بعد از چند ثانیه مکث، آروم بدنم رو به سمتش کشیدم. یک لحظه به کارم شک کردم. شاید شوخی میکرد... ولی خب خوابم نمیبرد. اینجوری باید تا چند ساعت دیگه بیدار میموندم. سعی کردم تردیدامو کنار بذارم. آروم دستمو به سمتش بردم. انقباض ماهیچه‌های شکمش رو زیر دستم حس کردم. خودمو کاملا به سمتش کشیدم و دستمو دور بدنش حلقه کردم. نفسای عمیقش صدای قلب منو مخفی میکرد. حرکت دستش از روی چشماش به سمت بدنم رو احساس کردم. سرمو روی بازوش گذاشتم و چشمامو بستم. حس میکردم شدت بی خوابیم بیشتر شده و ضربان قلبم همچنان تند بود. لعنتی من چمه؟ اون دوست پسر فیک منه. درسته که من یه تغییراتی رو تو خودم حس میکنم ولی رابطه‌ی ما در نهایت دروغه. اون حسی به من نداره و قرار نیست چیزی بین ما پیش بیاد.

چند لحظه افکارمو متوقف کردم چون داشت منو عصبی میکرد.

لعنتی پس چرا اون شب منو بوسید؟

احمق نباش آیلین! اون فقط داشت نیازهای فیزیولوژیکش رو برطرف میکرد.

بدن هری تکون خورد. هول کردم و سریع سر جام نشستم. نیم خیز شد و گفت:

_ چیزی نیست. نترس!

نگاهی بهم انداخت و گفت:

_ با جین نمیتونم بخوابم. میخوام شلموارمو در بیارم.

سرمو تکون دادم و سرجام دراز کشیدم. از بدنش چشم گرفتم و به سقف زل زدم چون این فقط اعصاب خودمو به هم میریخت و حسای اشتباهمو قوی‌تر میکرد. بعد از چند لحظه دوباره سر جاش دراز کشید. سرش به سمتم چرخید و نگاهم کرد. گفت:

_ بیا!

متعجب گفتم:

_ کجا بیام؟

نیشخندی زد و گفت:

_ مگه نگفتی خوابت نمیبره و باید یه چیو بغل کنی؟

از جام تکون نخوردم و گفتم:

_ تو با من قهری؟

بهم نگاه کرد و گفت:

_ نه... چرا؟

_ دروغ میگی!

_ نه... بیا بغلم!

_ پس چرا باهام حرف نمیزنی؟

_ الان دارم باهات حرف میزنم و میگم بیا بغلم!

دوباره خودمو کشیدم سمتش و اون سریع دستاشو دورم حلقه کرد. بعد از چند لحظه یکم منو کشید بالا و زل زد تو چشمام و گفت:

_ امشبم خوابت میاد؟

لبمو گاز گرفتم. با این کارم توجهش به لبام جلب شد و چند لحظه بعد لباشو گذاشت روشون. دستمو آروم بردم بین موهاش و اون بوسه‌مونو عمیق‌تر کرد. بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم و گفتم:

FakeWhere stories live. Discover now