30

2.6K 275 46
                                    

چند دقیقه‌ای بود که از بقیه‌ی پسرا جدا شده بودیم. اونا با جت شخصیشون به لندن برمیگشتن ولی هری قصد داشت بره ال‌‌ای و منم با اولین پیشنهادش راهی شدم. هر چند فقط دو روز میتونستم پیشش باشم و بعد برای تنظیم قرارداد با شرکتی که سوفیا بهم معرفی کرده بود باید برمیشگتم لندن. روی صندلی کنار هری نشسته بودم و منتظر بودم تا شماره‌ی پرواز رو اعلام کنن. یکی از دستاشو دور شونه‌هام انداخته‌بود و با دست دیگه‌ش موبایلش رو کنار گوشش نگه داشته بود و با منیجرش حرف میزد. بعد از چند لحظه قطع کرد و شروع کرد به خندیدن. نگاهش کردم و منتظر موندم تا خودش توضیح بده. بالاخره خنده‌اش تموم شد ولی لبخند عمیقی روی لبهاش باقی مونده بود.

_ اون احمق داره به من میگه که حتما تو رو راضی کنم با من بیای ال‌ای.

و دوباره شروع کرد به خندیدن. منم خنده‌م گرفت.

_ میدونی! دارم فکر میکنم که اونا چقدر تلاش میکنن تا رابطه‌ی ما رو خوب جلوه بدن.

_ نمیخوای بهشون بگی؟

_ نه! اونا هیچ مزاحمتی برامون ندارن و الان همه چیز خوبه. من فکر میکنم اگه اونا بفهمن که بین و من و تو چیزی هست یکم برامون دردسر درست کنن.

_ منم نگران همین بودم و نمیخواستم چیزی بهشون بگی.

_ نمیگم. بلند شو. شماره پروازو اعلام کردن.

مدتی بعد رو صندلیامون تو قسمت ویژه کنار هم نشسته بودیم. خوشبختانه هواپیما بدون هیچ مشکلی بلند شد. دست هریو محکم گرفتم و در حالی که کمی بهش تکیه میدادم گفتم:

_ من از پرواز تو شب بیزارم.

_ میدونم.

با تعجب نگاهش کردم.

_ از کجا میدونی؟ چیزی در این مورد بهت نگفتم.

_ از قیافه‌ت تو پرواز قبلی کاملا مشخص بود.

_ مگه قیافه‌م چطور بود؟

_ پر از استرس... ناراحت... کسل... و فوق العاده گیج!

_ هی هری؟ چطور منو دید زدی؟ من تمام مدت حواسم بهت بود ولی تو همش سرت تو اون گوشی مزخرفت فرو برده بودی.

نیشخندی زد و گفت:

_ پس اعتراف میکنی که حواست بهم بوده!

دماغمو چین دادم.

_ اوهوم!!! حالا تو جوابمو بده.

_ با دوربین گوشیم چکت میکردم.

لبخند مسخره‌ای رو هم حواله ی حرفش کرد.

_ تو وحشتناک ترین موجود تمام زندگیمی هری استایلز.

دفعه‌ی قبل که با هری تو یه پرواز بودم حسرت میخوردم که چرا رابطه‌م با هری خراب شده چون اگر مثل قبل بودیم نمیذاشت اون حس بد رو داشته باشم و هری بهم ثابت کرد که حق داشتم. چون اونقدر باهام حرف زد که اصلا متوجه نشدم کی پرواز تموم شد و ما به ال‌ای رسیدیم. بیرون فرودگاه کسی دنبالمون اومده بود و ما رو تا خونه‌ی هری رسوند. ساعت یک نیمه شب بود. وارد خونه شدیم. نگاهی به اطراف انداختم و خاطره‌هایی که اینجا داشتم برام زنده شد. هر چند زمان زیادی از اون روزا نمیگذشت ولی یادآوریش شیرین بود. خوشبختانه زین قبلا همه جای این خونه رو بهم نشون داده بود و خب حتی اگر بهم نشون نداده بود هم من جای اتاق خواب ها رو بلد بودم. چمدونم رو برداشتم و از پله‌ها به سمت بالا رفتم و در همون حال با صدای بلند پرسیدم:

FakeWhere stories live. Discover now