شروع کردم درجا زدن تا بدنم گرم شه و بعد از چند دقیقه رفتم تو زمین. اِما بهم چشمک زد. اون یکی از بهترین هم تیمی هام بود و ما یه جورایی پایه های تیم بودیم و وقتی با هم مچ میشدیم دیگه کسی حریفمون نمیشد. بعد از دو ساعت مربیمون گفت کافیه و خسته نباشید. سریع دوش گرفتم و رفتم تو رختکن تا لباس بپوشم. جینم رو تنم کرد و دکمه هاشو بستم.
_ هرزه!
دستام خشک شد. این صفتی که با صدای زیر تو محوطه رختکن پخش شد، به کی نسبت داده شد؟ صدای اِما رو شنیدم که با اعتراض گفت: کیتی...
سعی کردم خودم رو بی توجه نشون بدم و تی شرتم رو تنم کردم. میشنیدم که اِما داشت باهاش حرف میزد و سعی میکرد آرومش کنه ولی انگار موفق نشد چون دوباره با صدای بلندتری گفت: هرزه... اون فقط یه هرزه است.
این بار برگشتم و با قیافه ی حق به جانبی زل زدم تو چشماش.
_ تو مشکلت با من چیه؟
_ من وقتی هرزه ها رو میبینم حالت تهوع میگیرم و تو داری باعث میشی همیشه حالم بد باشه.
_ از کجا به این نتیجه رسیدی که من هرزه ام؟
صدام تقریبا میلرزید.
_ نیستی؟ اینو همه پشت سرت میگن. اول که با آرین پیرز دیده شدی. چند روز بعد هری استایلز شد دوست پسرت. حالا میگی تو رابطه با هری استایلزی ولی هنوز شبا خونه پیرز میخوابی. این یعنی چی؟ جز این که تو یه هرزه بیشتر نیستی؟
پوزخندی زدم و بهش گفتم: دوستی من با کدومشون بهت فشار آورده؟
_ کاش حداقل لیاقت یکیشونو داشتی. نمیدونم چطور تونستی هر دوشونو راضی نگه داری.
ساک ورزشیم رو برداشتم و همون طور که از باشگاه میرفتم بیرون داد زدم: امشب از پای نت تکون نخور و خوب اخبارو ببین تا متوجه شی چطور این کارو میکنم.
تمام اعتماد به نفسم با بیرون اومدن از باشگاه از بین رفت. اول که توییت های توهین و تهدید آمیز... بعد کفش پرت کردن... حالا هم که کیتی میگفت همه بهم میگن هرزه... اینا قرار بود تا کی ادامه داشته باشه؟ سریع خودم رو به آپارتمان آرین رسوندم. با عجله رفتم تو اتاق و ساکمو روی تخت انداختم. با عجله موهامو سشوار کردم. همه ی هنرم رو به کار بردم تا موهام خوش حالت بشن. از تو کمدم یه پیراهن کوتاه مشکی بیرون آوردم. با بیشترین سرعتی که داشتم چشمامو آرایش کردم و یه رژلب قرمز... پیراهنمو پوشیدم. یه جفت کفش مشکی پاشنه بلند هم پام کردم. برخلاف آرین، استایلز به اندازه کافی قد بلند بود تا بتونم کنارش کفش پاشنه بلند بپوشم. عطر زدم و خواستم از خونه بزنم بیرون که یه دفعه چشمم خورد به آینه! از تعجب چند لحظه ای ماتم برد. موهام... همه ی ذوق و شوقم و انرژیم پرید. من چطور یادم رفته بود؟ چطور یادم نبود که باید موهامو ببندم؟ آروم و با بغض رفتم نزدیک میزم و یه کش مشکی برداشتم و با حال بدی موهامو بالای سرم جمع کردم ولی گذاشتم جلوی موهام آزاد باشه و توی صورتم بریزه. به خودم تلقین کردم که اونقدرام بد نیست. ولی تصویر موهای بازم از جلوی چشمام کنار نمیرفت. چقدر برای سشوار کردنشون زحمت کشیدم. وقتی برگشتم تا از اتاق برم بیرون آرین رو دیدم که جلوی در وایساده و نگام میکنه. رفتم جلو و سینه به سینه اش ایستادم. خیره نگام میکرد. بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت.
_ نمیخوای از این بازی دست برداری؟
از بی توجهیای این مدتش دلخور بودم.
_ نه... تازه داره برام جذاب میشه.
_ جذاب؟ آیلین آخه چرا؟ تو میتونستی به جای همچین رابطه ای وارد یه رابطه ی واقعی بشی. من میدونم تو آلمان چه پسرایی دنبالت بودن و تو چه دوست پسرایی داشتی.
_ هیچ کدومشون به پای این نمیرسن.
_ آره... ولی...
_ولی چی؟
_ این رابطه واقعی نیست. میتونی این حقیقتو درک کنی؟
هولش دادم تا بره کنار. وسط پذیرایی که رسیدم وایسادم و گفتم:
_ من پای کاری که کردم وایمیستم.
راه افتادم. درو کوبیدم و از خونه رفتم بیرون. صدای بلندشو شنیدم که داد زد: لعنتی...
قطعا یه چیزی رو هم برمیداشت و پرت میکرد وسط خونه. عادتش بود.
یه ماشین جلوی در منتظرم بود. سریع سوار شدم. یک ربع بعد رسیدیم فرودگاه و هنوز نیم ساعت تا رسیدن پروازش مونده بود. پیاده شدم و با کمترین سرعت ممکن شروع کردم به راه رفتن. تازه داشتم استرس میگرفتم. یه بوسه؟ چطور میخواستیم تظاهر کنیم؟ میشد؟ جلوی این همه چشم و دوربین؟ به خودم امیدواری دادم که اون کارشو بلده ولی من قطعا میتونستم گند بزنم. دوست نداشتم هر کسی بتونه ازم استفاده کنه. نمیدونستم اگر استایلز همچین آدمیه. اگه دوست پسر واقعیم بود الان خیلی بیشتر از یه بوسه پیش رفته بودیم ولی اون نبود. دوست پسرم نبود و من دوست نداشتم از نظر جسمی بهم نزدیک شه. صدای زنی نشستن پروازشون رو اعلام کرد و همین کافی بود تا تپش قلب بگیرم. سرم رو پایین انداختم و به زمین زل زدم.
تازه دو هفته بود که از اسپانیا برگشته بودم لندن. این استراحت وسط تورشون ضروری بود؟ کاش مداوم کار میکردن. اصلا چرا مثل نایل نرفته بود استرالیا؟ یا همراه زین و لیام نرفته بود آمریکا؟ یا پیش لویی نمونده بود؟ نور سفیدی چشمم رو زد. برگشتم و دیدم چند نفر دارن ازم عکس میگیرن. این یعنی داره میاد؟ سرم رو بالا آوردم و به رو به رو خیره شدم. بعد از چند لحظه دیدمش. یه تی شرت سفید پوشیده بود با جین مشکی. یه کلاه کابوی هم رو سرش بود. موهاش کم کم داشت به شونه هاش میرسید. جذاب جلوه میکرد.
سرم رو تکون دادم تا این فکرا از سرم بیرون بره. همون طور که با سرعت جلو میومد سرش رو بالا آورد و اطرافو نگاه کرد. چشمش به من خورد و یه لبخند دندون نما رو صورتش نشست. منم یه لبخند کج زدم. جوری که میدونستم این لبخند بیشترین زیبایی رو به صورتم میده. صدای چیک چیک دوربینا رو میشنیدم و سعی میکردم استرسم رو پنهون کنم. به محض اینکه بهم رسید دست انداخت دور شونه ام و منو به خودش چسبوند. یک دفعه استرسم از بین رفت و آروم شدم. دستام رو بالا آوردم و متقابلا بغلش کردم. دیدم که بادیگارداش مردم و دوربینارو عقبتر فرستادن. ساک کوچیکش که تو دستش بود رو زمین انداخت تا دستش آزاد شه و بتونه دور کمرم حلقه کنه. یکم فاصله گرفتم و با لبخند نگاهش کردم. خندید و همون طور که سرش رو نزدیک میاورد با لبخند گفت: آماده ای؟
سرش رو جلو آورد و لباشو کنج لبام با یه فاصله ی میلیمتری نگه داشت. یک لحظه مکث کرد، انگار که بخواد فکر کنه. بعد از چند ثانیه شنیدم که گفت: این رژلب لعنتی رو چرا زدی؟؟؟
و قبل از اینکه منظورشو بفهمم داغی لبهاشو رو لبام حس کردم.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)