34

2.1K 240 31
                                    

به محض این که به آپارتمان هری رسیدیم کیفم رو به زمین کوبیدم و عصبانی به سمتش برگشتم. با چشمای گشاد شده بهم خیره شده بود و منتظر طوفانی بود که میخواستم به پا کنم. سعی کردم خودمو آروم کنم و رومو ازش برگردوندم و با نفسای عمیق خشم و حرصمو کنترل کردم. صدای قدماشو شنیدم که بهم نزدیک میشد و بالاخره بعد از چند لحظه گرمای دستاشو دور کمرم حس کردم. منو از پشت به خودش چسبوند و گفت:

_ آروم باش.

_ هری! تحمل این بازی از توان من خارجه!

_ میدونم... منم برام سخته ولی باور کن چاره‌ای جز قبول کردنش نداشتیم.

_ چرا قبول کردی؟ من نمیخوام دیگه بیشتر از این تن به خواسته‌هاشون بدم!

_ مجبور بودیم آیلین! باور کن با اوضاعی که ما داریم بهتر دیدم که این آخرین درخواستشونو قبول کنیم تا زودتر از دستشون راحت شیم. اگه قبول نمیکردیم این بازی حالا حالاها ادامه داشت. من میخوام زودتر تموم شه.

برگشتم و سرمو روی سینه‌ش گذاشتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم و گفتم:

_ من نمیتونم ازت دور بمونم.

یه قطره اشک روی گونه‌م سر خورد. منو بیشتر به خودش نزدیک کرد و گفت:

_ برای منم خیلی سخته اما بذار این بازی تموم شه. چند روز بعد از به هم زدنمون تور شروع میشه و ما عملا نمیتونیم هم دیگه رو ببینیم اما قول میدم به محض شروع شدن استراحتمون دوباره با هم باشیم. من واقعا نمیذارم بیشتر از این طول بکشه!

سرمو بالا گرفتم و با چشمای خیسم بهش نگاه کردم. لبهاشو روی لبهام گذاشت. هولش دادم تا روی مبلی که اون نزدیکی بود بشینه. دوست نداشتم حتی ذره‌ای ازش دور بمونم. این واقعیت غیر قابل انکار بود. گاهی خودم به خودم شک میکردم. باورم نمیشد که در عرض چند ماه انقدر بهش وابسته شده باشم. گاهی از درک میزان علاقه‌ای که بهش داشتم عاجز میموندم. تا مدتها به این مسئله حساسیت نشون میدادم و نمیخواستم قبولش کنم. مثل همون ماه‌های اولیه‌ی دوستیمون ولی بعدها و با جدی شدن رابطه‌مون به خودم اجازه دادم تا معنی دوست داشتن رو یک بار هم که شده تجربه کنم و گذاشتم که درگیرش بشم. ترسم از این بود که هری بره و برنگرده. ازش جدا شم تا اینو بهش بگم.

_ میترسم هری...

نفس عمیقی کشید و گفت: از چی؟

_ اینکه بری و دیگه برنگردی. منتظر فرصت باشی تا ازم جدا شی!

_ دیوونه شدی؟

_ نه!

_ ولی شدی... من دوستت دارم! نمیتونم همچین کاری بکنم!

لبخند زدم. اونم لبخند زد و گفت:

_ قول بده!

_ چه قولی؟

_ اینکه تو هم نری.

_ ساکت شو هری. من جایی نمیرم. اونی که داره میره تویی. من تو همین لندن عوضی گیر افتادم.

_ خوبه.

_ عالیه!

_ بهتر از این نمیشه!

***

_ سعی کن آروم باشی خب؟

_ باشه!

_ قرار نیست اتفاق خاصی بیفته.

_ آره واقعا!

_ هی هی! ببین ما فقط قراره وانمود کنیم که دعوامون شده و به هم زدیم.

با استرس به سمتش برگشتم.

_ یادت نره آیلین! بلافاصله بعد از این که از سالن بیرون رفتی سوار یه تاکسی میشی و خودتو میرسونی خونه‌ی من باشه؟

_ باشه!

خم شد و سریع منو بوسید و بعد با هم از ماشین پیاده شدیم و به سمت سالنی رفتیم که رو به رومون بود. یه کنسرت مسخره که حتی نمیدونستم متعلق به کیه. هری دستم رو گرفته بود و منو دنبال خودش میکشید. هر کسی ما رو میدید قطعا میفهمید که یه چیزی بینمون درست نیست و بی رغبتی من کاملا واضح بود! فشار روحی استرس ناخودآگاه باعث میشد سناریوی دروغیشون رو درست بازی کنیم.

بالاخره رسیدیم و سر جامون که روی یک بالکن بود ایستادیم. خبرنگارها و عکاسا دقیقا چند قدم باهامون فاصله داشتن و قطعا میتونستن از صحنه‌ی بگو مگوی ما تصاویر جالبی رو ثبت کنن.

بالاخره اجرا شروع شد. دیدم که مردی روی استیج اومد ولی اصلا صداشو نمیشنیدم. به میله‌های جلوم تکیه دادم و به استیج چشم دوختم. هری هم کنارم ایستاده بود و گهگاهی حرفی میزد که ازش فقط زمزمه‌ی گنگی رو میشنیدم. فلاش دوربینا چشمامو اذیت میکرد و اعصابم رو خورد تر از قبل. دلیل این همه اعصاب خوردی رو درک نمیکردم. این فقط یه نمایش بود نه بیشتر... اما حس وحشتناکی که از صبح دست از سرم برنداشته بود بدجور عصبیم کرده بود. دلهره‌ی این که نکنه این چرت و پرتا فقط یه بازی نباشه. خودمم میدونستم دیوونه شدم ولی کاری نمیتونستم بکنم و این حس مزخرف ولم نمیکرد. هری که ظاهرا از بی توجهیام خسته شده بود در گوشم گفت:

_ بسه آیلین!

فشاری که روم بود باعث شد که عصبی شم و سرش داد بزنم:

_ تو بسه هری! میدونی حرفات اعصابم رو خورد میکنه و باز هم ادامه میدی.

با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. بعد از چند لحظه فهمید که بازیو شروع کردم و آب دهنشو قورت داد و دهن باز کرد که جوابم رو بده و چند لحظه بعد همه شاهد بگو مگوی وحشتناک زوج معروف سال یعنی هری استایلز و دوست دخترش بودن.

موضوع جالبی برای خبرنگار ها شده بود. از سر و کول هم بالا میرفتن تا از زاویه‌ی بهتری عکس بگیرن. بالاخره بعد از چند دقیقه دیدم توانایی ادامه دادن این بازی مسخره رو ندارم. پس تصمیم گرفتم که تمومش کنم. تو چشماش زل زدم و گفتم:

_ ازت متنفرم هری استایلز!

سریع ازش رو برگردوندم و به سمت خروجی رفتم.

***

نظرات خیلی کمه !

FakeWhere stories live. Discover now