برای صدمین بار توی این روز لعنتی گریهم گرفت. این چرندیات چی بود؟ چرا این بلاها سر من میاد؟ وای خدایا! باورم نمیشه. آخه چرا؟ چرا این بازی رو با زندگی من میکنن؟ دوباره از اول اون خبرو خوندم. چرا همه چیز بر علیه من نوشته شده؟ الان باید خبر جدایی من و هری داغ باشه نه خبر فرار من! چرا همه چیز رو بر ضد من ساخته بودن؟ چرا من انقدر احمق بودم که به همهی خواستههاشون تن داده بودم؟ چرا من احمق الان اینجا بودم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ مگه پاتریک نگفت سریع برو توی هواپیما تا کسی نتونه شناساییت کنه؟ مگه قرار نبود هیچ عکسی از پرواز من منتشر نشه؟ کی فهمیده بود که من دارم میرم؟ این عکسا رو کی گرفته؟ جز اینکه افراد خودشون بودن؟
دوباره مطلبو خوندم. واقعا نوشته که من فرار کردم. بعد از دعوا با هری استایلز و تموم کردن رابطهم به دلایل نامشخصی با یه پرواز خصوصی از کشور رفتم و هنوز کسی نفهمیده کجا. سرعتم توی رفتن به فرودگاه و سوار هواپیما شدن نشون دهندهی اینه که از قبل برنامهریزی کرده بودم و حال بد هری استایلز بعد از خروج از کنسرت و چشمای قرمزش نشون میده که کی مقصره.
داشتن به بدترین صورت ممکن ازم سوءاستفاده میکردن. وجههی اجتماعیمو داغون کرده بودن تا هری رو حفظ کنن. کسی که براشون سود داشت و پولساز بود. من اینجا گیر افتاده بودم و اونا هر غلطی که دلشون میخواست با زندگیم میکردن بی اونکه حتی اجازه داشته باشم کوچکترین حرفی بزنم. ازم سوءاستفاده کرده بودن. یه دفعه عصبانیت تمام وجودم رو پر کرد. حالا که نوشتن من فرار کردم، خب چرا واقعا فرار نکنم؟ بلند شدم و به سمت در رفتم. میدونستم که قفله اما من به هر زحمتی که بود اونو میشکوندم. حاضر بودم بدنم داغون شه اما یک لحظهی دیگه بازیچهی دست این آدما نباشم. آروم دستمو روی دستگیره گذاشتم و با احتیاط حرکتش دادم. وقتی در باز شد ترسیدم. چون محال بود منو به همین سادگی رها کرده باشن. درو عقب کشیدم و با دیدن حفاظ آهنی جلوی در نفسم بند اومد. خیلی پیشرفتهتر از چیزایی بود که قبلا دیده بودم. سرمو جلو کشیدم و سعی کردم قفلش رو ببینم اما چیزی دیده نمیشد. یکم کشیدمش ولی حتی کوچکترین تکونی هم نخورد. زیاد از حد محکم و سفت بود. با دست چندتا ضربهی محکم روش کوبیدم و فهمیدم که محاله بتونم از شرش خلاص شم. پس درو بستم و با عجله برگشتم به اتاقم. لعنت به همتون... به سمت پنجرهی اتاق رفتم و بازش کردم. باید یه راهی باشه. بیرون رو نگاه کردم و سرم گیج رفت. نه خدا! ارتفاع خیلی زیاد بود. شاید من یه جایی مثل طبقهی دهم بودم و هیچ راهی برای پایین رفتن از این ساختمون وجود نداشت. برگشتم و روی تختم نشستم. آیلین قبول کن که گیر افتادی. احمق!
دراز کشیدم و به سقف زل زدم و سعی کردم بخوابم. احمق! اشکم روی گونهم سر خورد. هری اصلا خبر داره؟ اون از بازیاشون مطلع بود؟ اشکم شدت گرفت. یعنی میدونه؟ یعنی میدونه؟ یعنی میدونه؟ هق زدم. صدای خنده های دو نفرهی از ته دل من و هری توی گوشم میپیچید.
***
دو روز فقط کارم زل زدن به صفحهی لپ تاپ بود تا از هری خبری بشه و دو روز بود که هیچ خبری ازش نبود. آخرین عکسهایی که ازش منتشر شده بود عکسهای خروجش از کنسرت با بدترین حال ممکن بود و بعدش مستقیما به یه بار رفته بود که خوشبختانه زین همراهیش میکرد. لعنت به من که اگه بعد از کنسرت رفته بودم و سوار ماشین زین شده بودم هیچ کدوم از این اتفاقا نمیفتاد. البته شایدم میفتاد. اونا این نقشه رو از قبل کشیده بودن و مسلما به هر طریقی انجامش میدادن. تا اینکه بالاخره روز سوم هری رفت الای... از صورتش نمیشد چیزی فهمید. یه چهرهی کاملا بیحالت... حتی توی عکسایی که با طرفدارا گرفته بود. چیز عجیبی نبود که بره الای ولی من داشتم از بی خبری میمردم. نمیدونستم الان تو سرش چی میگذره. فرار من رو باور کرده؟ با غیب شدن من کنار اومده؟ چی بهش گفتن؟ حتی با وجودی که میدونستم مجلهها و روزنامهها چرت و پرت مینویسن منتظر بودم اونا یه چیزی بگن ولی هیچ خبری نبود. انگار این مسئله چندان مهم نبود و چیزی که واقعا مهم بود، رفتن من و غیب شدنم یا به قول اونا فرار من بود. همه در مورد این مینوشتن که من هری رو ول کردم و فرار کردم و همه دنبال چرای این قضیه بودن و کسی هم جوابی براش پیدا نمیکرد. فقط صحبت از شایدها بود.
چرندیاتی که راجع بهم مینوشتن اعصابم رو داغون میکرد. این که من حتما از هری سوءاستفاده کردم یا اینکه شاید با یه مرد فرار کردم... و من کاری جز حرص خوردن نمیتونستم انجام بدم. گاهی صدای فریاد بلندم تو خونه میپیچید و بعد صدای هق هق های دردناکم جاشو میگرفت.
***
ده روز وحشتناک گذشت. توی این ده روز کاری جز چرخیدن توی اینترنت نداشتم. گاهی ناخواسته به هری بیاعتماد میشدم. با خودم فکر میکردم که اون خبر داشته که قراره چه بلایی سرم بیاد. اون میدونسته و من رو فدای موقعیتش کرده و باز با یادآوری خاطراتمون پشیمون میشدم. برای خودم دلیل و مدرک میآوردم و این مسئله رو انکار میکردم. تو دنیای بدی گم شده بودم و تنهایی باعث میشد افکار مالیخولیایی داشته باشم. در نهایت من دوستش داشتم و تا آخرین لحظهای که باهم بودیم اون هم منو دوست داشت. این تنها دلخوشیم بود. توی اینترنت میچرخیدم و دنبال یه راه بودم. اکانتای سابقم با اینکه فعال بودن ولی بهشون دسترسی نداشتم و اکانتهای جدیدی به صورت ناشناس در اختیارم بودن. جالب بود که یه توییت از اکانت من ارسال شده بود با این مضمون که "هر کس رازهایی توی زندگیش داره" و تقریبا مُردم وقتی چند ساعت بعد هری توییت کرد "اگه کسی مهمترین آدم زندگیت باشه رازی بین تو و اون باقی نمیمونه"
یه حسی بهم میگفت که این توییت رو خود هری زده. چون اگر منیجرش همچین توییتی میکرد، اونم به دنبال توییت من، هری شک میکرد. تقریبا مطمئن بودم که هری از حقیقت خبر نداره. چون اگر داشت ساکت نمیموند. اون حتما یه کاری میکرد. من براش مهم بودم مگه نه؟
خوشبختانه تور شروع شده بود و من میتونستم هر روز ازش خبر داشته باشم. همهی ویدیوها رو میدیدم. میدیدم که هری شاده، هرچند نه مثل قبل ولی میخندید و این هم منو خوشحال میکرد و هم ناراحت. خوشحال چون اون حالش خوبه و ناراحت چون حس میکردم دارم فراموش میشم. به خودم آرامش میدادم که بعد دو ماه برمیگردی و همه چیز رو درست میکنی.
ولی یه حسی داشتم.
یه حسی که میگفت تو هری رو از دست دادی...
برای همیشه!
***
من امروز حرفم نمیاد ... نوشتنمم نمیومد اما چون نمیخوام خیلی دیر به دیر آپ کنم اینو نوشتم دیگه شرمنده که خیلی کم و چرته !
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)