6

2.8K 283 13
                                    

تاکسی جلوی هتل ایستاد. از ماشین پیاده شدم و... تا امروز این همه آدم یه جا ندیده بودم. هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم. جمعیت زیادی جلوی هتل ایستاده بودن. یک صدا وان دایرکشن رو صدا میزدن. بالا رو نگاه کردم. نایل رو پشت پنجره دیدم که براشون دست تکون میداد. دماغمو چین دادم. یادم رفته بود که باید همشونو تحمل کنم. جلوتر رفتم. دو سه نفری متوجهم شدن و با نشون دادنم به کسایی که کنارشون بودن، کم کم همه رو متوجه من کردن. چند نفر جیغ میزدن و اسممو صدا میکردن. چند نفریم پشت سر هم بهم فحش میدادن. ضربان قلبم بالا رفته بود. خودم رو به سختی و با حمایت محافظایی که اونجا ایستاده بودن رسوندم جلو هتل که یک دفعه چیزی محکم خورد به سرم و پشت بندش کسی داد زد:
"من امیدوارم که تو بمیری"
دستمو روی سرم گذاشتم تا شاید دردش کم شه و در حالی که از شدت شوکی که بهم وارد شده بود، چشمام گرد و از درد اشک توشون برق میزد، جلوتر رفتم.
همون لحظه هری رو دیدم که داشت از لابی هتل بیرون میومد. راه افتادم برم بالا که این دفعه کمرم رو نشونه گرفتن. ناخودآگاه دست دیگه ام رو روی کمرم گذاشتم. این بار دیگه واقعا داشت گریم میگرفت.محافظ احمقم خم شد و کفش رو برداشت و چشمش توی جمعیت دنبال صاحبش گشت. هری با دیدن این صحنه، به سمتم دوید. دستش رو گذاشت پشتم و با عصبانیت رو به طرفدارا داد زد:
_ لطفا این کارو نکنید.
همین؟
سرشو خم کرد و از فاصله ی نزدیکی بهم نگاه کرد و گفت: خوبی؟
با ناراحتی سرم رو تکون دادم و گفتم: خوبم. بریم خواهشا.
صدام میلرزید.
هری دوباره به طرفدارا گفت: لطفا هرگز دیگه این کارو نکنید.
و با فشار دستش منو به سمت هتل برد. وقتی رسیدیم به اتاق با عجله رفتم تو و خودم روی مبل پرت کردم و با چشمایی که از اشک پر بود، به دیوار زل زدم. هری سریع اومد و جلوم رو زمین نشست و گفت:
_ من... من واقعا متاسفم. به خاطر اتفاقی که افتاد... نمیدونم چرا اونا این کارو کردن. این دخترا گاهی دیوونه بازی درمیارن.
خواستم جوابشو بدم ولی صدام در نمیومد. چندتا نفس عمیق کشیدم تا بتونم حرف بزنم ولی نتونستم خودمو کنترل کنم و بغضم ترکید. صدای هق هقم تو اتاق پیچید. زینو دیدم که از یه اتاق بیرون اومد و به چهارچوب در تکیه زد و با چهره ی ناراحتی دست به سینه نگاهمون کرد.
_ من... تا حالا... تا حالا انقدر تحقیر نشده بودم.
اشکامو پاک کردم ولی دوباره صورتم خیس شد. توقعش رو نداشتم و خیلی برام گرون تموم شده بود. انتظار نداشتم توی این راه اینطور صدمه ببینم.
کسی محکم روی در میکوبید. زین بدون هیچ حرف راه افتاد و درو باز کرد. اون پسر مو زرد مسخره اومد تو سوئیت. با دیدنش رومو برگردوندم. تنها چیزی که الان حوصله اشو نداشتم همین یه دونه بود. سریع اومد کنارم نشست و دستشو رو شونه ام گذاشت. بی اون که بخوام گریه ام شدت گرفت. نایل اون یکی دستش رو هم جلو آورد و من رو کاملا بغل کرد. دستشو آروم پشتم میکشید. با این که ازش خوشم نمیومد ولی کارش باعث شد آرومتر بشم. سرم رو روی سینه اش گذاشتم و سعی کردم دیگه گریه نکنم. هری داشت برای زین قضیه رو توضیح میداد. نایل طوری که فقط من بشنوم گفت:
_ حالت بهتره؟
سرم رو تکون دادم. اشکامو پاک کردم و از بغلش اومدم بیرون و صاف نشستم. دستش رو دوباره روی شونه ام گذاشت و با همون صدای آروم گفت:
_ واقعا متاسفم. من از پشت پنجره دیدم اونا چی کار کردن. خیلی ناراحت شدم.
بعد از چند لحظه ادامه داد: هر کاری میکنم که دیگه همچین اتفاقی نیفته. اون دخترا یه جورایی از ما حرف شنوی دارن، راجع بهش توئیت میزنم یا... نمیدونم!
به هری اشاره کرد و گفت: اون یکم زیادی محبوبه. شاید باورت نشه ولی حتی خودشم این اتفاق براش افتاده. توی یه کنسرت، یه کفش پر...
هری که هنوز مشغول حرف زدن با زین بود، یه دفعه پرید وسط حرفش و گفت:
_ نایل فقط خفه شو.
زین جلو اومد و رو به روم روی میز نشست. آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و یکم به جلو خم شد. گفت:
_  میدونم حرفای ما الان هیچ چیزیو درست نمیکنه. ولی من باید اینو بهت بگم. اونا کارشون خیلی بد بود. من واقعا خجالت کشیدم به جای اون چند نفر... واقعا شرمنده ام که همچین اتفاقی افتاد ولی تو اگر بخوای تا این حد حساس باشی خیلی زود داغون میشی. این رابطه ماه ها قراره طول بکشه. این اتفاقا زیاد میفته. باید سعی کنی بی تفاوت باشی و بهش اهمیت ندی وگرنه هر روز باید گریه کنی.
نایل ادامه داد:
_ درسته... و اینو بدون که ما پشتیتم و حمایتت میکنیم. درسته این رابطه واقعی نیست ولی تو دوست ما محسوب میشی. ما نمیذاریم کسی ناراحتت کنه. این دو نفریم که این کارو کردن مطمئنا طرفدارای ما نبودن. اونا بی نظیرن، مهربونن و کاری نمیکنن که ما ناراحت شیم. ما ازت در برابر این افرادی که قصد دارن تو این مدت یا بعدها آزارت بدن محافظت میکنیم.
زین پرسید:
_ تو برادر داری؟
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم.
_ اشتباه میکنی. تو برادر داری. ما از این به بعد برادراتیم.
هری سمت دیگه ام رو مبل نشست و دستش رو دورم انداخت و چشمک زد.
نگاهی به سه تاشون انداختم. داشتن بهم لبخند میزدن و منتظر نتیجه حرفاشون بودن. حس خوبی از حضورشون بهم دست داد. لبخند زدم و خیالشون رو راحت کردم.

***

با ناراحتی به سمتش برگشتم و غر زدم:
_ من نمیتونم این کارو انجام بدم.
_ چرا؟
_ سخته. من درحالی که رابطه ام با تو واقعی نیست اونم فقط بعد از یک ماه ببوسمت؟ توی یه مکلن عمومی و جلوی کلی دوربین و آدم؟ این وحشتناک نیست؟
_ اخم نکن انقد.
سریع اخمامو باز کردم و بعد از چند لحظه به سمتش برگشتم و لبخند زدم. داشتیم شونه به شونه ی هم تو یه پارک راه میرفتیم و از مناظر اطراف لذت میبردیم. چه عاشقانه...
دیدم که یه خنده ی شیطانی رو لباش نشست و چال گونه اش ظاهر شد. یه لحظه داغ کردم و یه حسی درونم به وجود اومد که شدیدا دلش میخواست انگشتم رو تو اون چاله ببره. خودمو کنترل کردم و به یه طرف دیگه نگاه کردم.
_ خب این کاریه که پذیرفتیش. میگم... نکنه... نکنه تو تا حالا بوسه نداشتی و میخوای اونو همچنان حفظ کنی؟
_ مسخره نباش.
با هیجان گفت: درست فکر کردم؟
سرمو تکون دادم و گفتم: من قبلا سه بار تو رابطه بودم و دوست پسرام هم پدر روحانی نبودن.
نگاهشو ازم گرفت و به رو به رو خیره شد.
_ حیف شد. این میتونست کلی جذاب باشه.
_ این که اولین بوسه ام رو حروم دوست پسر الکیم کنم؟
هرهر خندید و گفت: آره! پس با این دوست پسرایی که تعریفشونو میدی، نباید باکره هم باشی؟
با اعتراض به سمتش برگشتم و مشتمو به بازوش کوبیدم. قهقهه اش به هوا بلند شد. تازه داشتم میفهمیدم که فوق العاده پرروئه.
_ در هر صورت من حاضر نیستم ببوسمت. یه فکری به حالش بکن.
_ آخه هیچ کاریش نمیشه کرد. وگرنه مطمئن باش من خودمم اونقدر مشتاق نیستم.
برگشتم سمتش ببینم واقعا جدیه. همین که نگاهمو دید با شیطنت به لبام زل زد و با زبونش لباشو خیس کرد. فشار خونم رفت بالا و گفتم: میکشمت هری استایلز!
دنبالش کردم. شروع کرد به دویدن. سریع میدوید. از هیکلش معلوم بود اهل ورزشه و به این زودی کم نمیاره پس اولش خیلی به خودم فشار وارد نکردم. بعد از ده دقیقه که الکی شلوغ بازی درمیاوردم و پشت سرش جیغ میکشیدم و میگفتم وایسا تا بزنمت، خسته شد و سرعتش کم کم پایین اومد. حالا نوبت منه ورزشکار بود. سرعتمو بردم بالاتر و لحظه ای که دیگه جون نداشت قدم بعدی رو برداره رسیدم بهش. هلش دادم و باعث شدم بیفته زمین. روی شکمش نشستم و شروع کردم به زدنش. مشتای پرقدرتمو میکوبیدم تو بازوها و سینه اش. اونم فقط میخندید و هر از چند گاهی با دستاش جلوی ضربه هامو میگرفت. بالاخره بعد از دو دقیقه رضایت دادم و دست از سرش برداشتم. به سختی بلند شد و نشست و بازوهاشو مالید و گفت:
_ آه ه ه ه! عزیزم انقدر خشن بودن خوب نیست.
_ سزاوار بیشتر از اینایی.
_ یکم تند رفتی. به خاطر این حمله ات به من طرفدارا زنده ات نمیذارن.
شکلکی براش درآوردم.
_ من این کارتو بی جواب نمیذارم.
بلند شد و دستشو به سمتم دراز کرد تا کمکم کنه که بلند شم. دستشو گرفتم ولی وسط راه دستمو ول کرد و من محکم به زمین خوردم. بلند خندید. اولش اخم کردم ولی خنده ام زیاد مخفی نموند. این دفعه دست انداخت زیر بازوم و بلندم کرد. راه افتادیم. خم شد و در گوشم گفت: این یه شاهکار بود. مطمئننا منیجر خوشش میاد.
یه دفعه همه خوشحالیم از بین رفت. این بازیمون جزو برنامه نبود. این شوخی و خنده و بزن بزنمون واقعی بود. واقعی و حرصم گرفت از اینکه همچین چیز حقیقی ای جزو لحظه های دروغین زندگیم ثبت شه. دوباره در گوشم گفت:
_ در مورد اونم... خب من یه پیشنهادی دارم. ما میتونیم یه جوری ادای بوسیدنو دربیاریم. نگرانش نباش.
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و بازدمم رو محکم بیرون فرستادم.

FakeWhere stories live. Discover now