آشپزی کردن همیشه یکی از کارای مورد علاقه ام بوده. به خاطر همین علاقه ام دست پختمم خوبه. آرین بیرون بود و من بالاخره تصمیم گرفته بودم این وضعیتو تغییر بدم. پختن کیک و شام و یه مهمونی کوچولو و عذرخواهی و آشتی... آرین نزدیکترین و عزیزترین و بهترین دوست من بود. حکم برادرم رو داشت و من نمیتونستم این همه بی محلی و ناراحتیشو اونم وقتی بعد از این همه سال اومدم و دارم باهاش زندگی میکنم تحمل کنم. میدونستم آرین هم این وضعیتمونو دوست نداره فقط ناراحت شده و غرورش نمیذاره کوتاه بیاد. خسته از کار پشت میز نشستم و یکم استراحت کردم. بعد از یه ربع بلند شدم تا لباس بهتری بپوشم. موهامو بافتم و یه پیراهن بنفش که خود آرین برام خریده بود و میگفت خیلی بهم میاد رو تنم کردم. کیکو از فر بیرون آوردم و مشغول تزئین کردنش با خامه و توت فرنگی شدم. تلفن زنگ خورد. دستم بند بود و یکم طول کشید تا برم جواب بدم. قبل از اینکه بهش برسم رفت رو پیغامگیر و صدای آرین تو خونه پخش شد. یه صدای سرد و خشک.
_ فک نکنم با تنها موندن مشکلی داشته باشی. ها؟ من امشب با آ... من امشب نمیتونم بیام خونه. خداحافظ.
به تلفن خیره شدم. بعد از چند لحظه سرم رو پایین انداختم و چشمم خورد به انگشتام که خامه روش مالیده بود. دوباره به تلفن خیره شدم. بغض کردم. گلوم درد گرفت و بالاخره نتونستم تحمل کنم و اشکم سرازیر شد. رفتم سمت کیک مسخره ام و دستم بلند شد تا پرتش کنم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. خواستم توجهی نکنم و دوباره دستمو بلند کردم تا همه چیو داغون کنم ولی صدای زنگ موبایلم تمرکزمو به هم ریخت. با حرص رفتم تو اتاق و موبایلم رو بین وسیله هام پیدا کردم. با دیدن اسم هری بیشتر عصبانی شدم. همه چیز تقصیر این عوضی بود. همه چیز... جواب دادم و با لحن تندی گفتم:
_ بله؟
_ سلام؟
_ سلام... اتفاقی افتاده؟
_ نه... فق...
_ اگه نه پس چرا زنگ زدی؟
_ مثل اینکه عصبانی هستی. میخوای مزاحمت نشم؟
_ کارتو بگو.
_ آروم باش. من... من فقط میخواستم... هیچی ولش کن.
_ هری! میشه زودتر حرفتو بزنی من اصلا حالم خوب نیست.
_ هیچی... فقط امشب آخرین شبیه که اینجام. فردا پرواز دارم و باید برگردم سر کار. گفتم شاید... امشب تنهام. فکر کردم شاید راضی شی بیای و... چه میدونم... فیلم ببینیم؟
مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت: حوصله ام سر رفته. هیچ کس اینجا نیست و تنهام... و الان شدیدا دلم میخواد فقط یه نفر اینجا باشه.
_ چون هیچ کس نیست، من؟
_ چرا اینقد منفی فکر میکنی؟ تنها کسی هستی که به ذهنم رسید باهاش وقت بگذرونم.
سرمو برگردوندم. چشمم خورد به آشپزخونه و غذا و کیکی که براشون زحمت کشیده بودم و میخواستم به خورد یه آدم نفهم و کله شق و بی شعور بدم. "اوممم"ی گفتم و ادای فکر کردن رو در آوردم. از سکوتم خسته شد و گفت:
_ میای یا نه؟
_ شام با من.
و قطع کردم. به جای اینکه تنها بشینم و گریه کنم و حرص بخورم حداقل میتونستم کنار هری رو اون تخت بزرگ لم بدم و فیلم نگاه کنم. وسط فیلم راجع به موضوعش بحث کنیم و تا میتونیم نظراتمون بر ضد هم باشه و ساز مخالف هم دیگه رو بزنیم. سریع رفتم سراغ غذا و کیکم و مرتب تو یه پاکت بزرگ جاشون دادم. کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. باید برای خودم ماشین میخریدم ولی هنوز برای ماشین مورد علاقه ام پول کم داشتم.
درو که برام باز کرد پاکتو گرفتم جلو. سریع از دستم گرفتش و گفت:
_ این دیگه چیه؟
_ گفتم که شام با من.
_ اوه! فکر کردم میخوای اینجا درست کنی.
و یه قیافه ی ضایع شده به خودش گرفت.
_ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_ دوست داشتم آشپزی کردنت رو نگاه کنم.
ابرویی بالا انداختم:
_ واقعا؟
_ آره! قیافت که با پیشبند و کلاه داری تلاش میکنی تا بدون سوزوندن خودت و غذا... سوژه ی چند روز اذیت کردنت میشد.
و سریع در رفت. خواستم بدوم دنبالش ولی این کفشای پاشنه بلند نمیذاشت. سریع کفشامو در آوردم و دمپایی هایی که کنار در گذاشته بود رو پام کردم. فکر بهتری به ذهنم رسید. داشت میدوید و حواسش به من نبود. دمپایی رو برداشتم و دستمو بردم بالا و با یه نشونه گیری دقیق پرتش کردم. وقتی دقیقا خورد پشت سرش یه آفرین به خودم گفتم. انتظارشو نداشت و با ضربه ام هول شد. تا برگشت ببینه چی خورده به سرش دمپایی بعدی رو پرت کردم ولی این دفعه بد آوردم. جای بهتری نبود که بخواد هدف قرار بگیره؟ یه لحظه چشماش گرد شد و به ثانیه نکشیده از درد پخش زمین شد. جیغ کشیدم و رفتم سمتش. پاهاشو جمع کرده بود تو شکمش و دستش لای پاهاش بود و داشت آروم ناله میکرد. رسیدم بالا سرش. ضربان قلبم بالا رفته و دستام میلرزید. اگه بلایی سرش میومد چی؟ این دیگه چه غلطی بود؟ نشستم کنارش و با صدای ضعیفم صداش زدم. دستمو رو شونه اش گذاشتم و گفتم:
_ هری... هری... میشه... وای... من... خوبی؟ هری...
نمیدونستم چی کار کنم. چشماشو محکم روی هم فشار میداد و ناله میکرد. بعد از چند دقیقه چشماشو باز کرد. از خجالت سرمو پایین انداختم.
_ کمکم کن.
دستم رو پشتش گذاشتم و کمکش کردم تا بشینه.
نفس نفس میزد و معلوم بود حالش خوب نیست. شرمنده نگاش کردم. اون قطعا میدونست که من نمیخواستم این اتفاق بیفته ولی... چقدر وحشتناک و بد... چه روز مزخرفی... دستش رو روی شونه ام گذاشت. حالش بد بود و کمک میخواست. خواستم بلند شم و براش آب بیارم که یه دفعه منو هول داد و غافلگیرم کرد. افتادم رو زمین. سریع پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت تا نتونم فرار کنم. دستاشو دور گلوم گذاشت و گفت:
_ الان حقته که بکشمت.
هم خنده ام گرفت بود و هم میترسیدم.
_ هری... من نمیخواستم... این قرار بود شوخی باشه.
_ نمیخواستی؟ اصلا به این فکر نکردی که داری با چه چیزی شوخی میکنی؟
و اشاره ی کوتاهی به خودش زد.
بالاخره خندهم گرفت و گفتم: باور کن اتفاقی بود من منظوری نداشتم.
ابروشو بالا انداخت.
_ نخند. این دردناکه و اصلا خنده دار نیست.
سریع خودمو کنترل کردم ولی بعد از چند لحظه دوتایی از خنده ترکیدیم. کنار رفت و گذاشت بلند شم. دستاشو به زمین تکیه داد و پاهاشو دراز کرد. با خنده بهش نزدیک شدم و گفتم:
_ حالت بهتره؟
_ آره! عالیم! بی نظیر! از این بهتر نمیشه!
و خندید ولی رنگ و روش نشون میداد که چندان اوضاع خوبی نداره. اوه خدا... با همین چشمای خودم دیدم. کاملا دیدم که چهره اش از حالت خندون به یه حالت شیطنت آمیز شدید تبدیل شد. لرزیدم. گفت:
_ اگه واقعا دوست دخترم بودی میدونستم چجوری تلافی کنم.
میدونستم. میدونستم که یه چیزی میگه تا داغ شم. خودمو کنترل کردم. خونسرد از جام بلند شدم.
_ هی هی... ناراحت نشو. تو دوست دخترم نیستی.
وقتی دید بهش توجهی نمیکنم ادامه داد:
_ البته اگر بخوای بازم میتونم تلافی کنم. اگه تلافی کردنو دوست داری میتونم این که دوست دخترم نیستی رو نادیده بگیرم. اوه... اوه... نه... یه لحظه... نه... من معذرت میخوام. تلافی نمیکنم.
یکم دیر شده بود و دمپایی محکم تو سرش خورده بود.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)