شت! با حرص چشمامو روی هم فشار دادم و سعی کردم خودمو آروم کنم. سخته ولی... توی ماشین و تو جادهای که طولانی تر از قبل شده بود و بدتر از همه خنده های ریز و کنترل شدهی هری کنار گوشم که فقط از خباثتش نشات میگرفت. با حرص در گوشش زمزمه کردم:
_ خفه شو هری و انقد اعصابمو خورد نکن.دستشو دور شونه ام انداخت و گفت:
_ تو این خرابکاریا همیشه مقصر خودتی.
به پدرم که از تو آینه نگاهمون میکرد لبخند زدم و بعد از گوشهی چشم به هری نگاه کردم و گفتم:
_ و تو مسئولیت اینو به عهده میگیری که بیشتر و بیشتر اعصابمو به خاطرش داغون کنی. چرا انقدر بدجنسی؟
با لبخند بزرگی که روی صورتش بود گفت: عصبانیتت منو به وجد میاره. یکی از بزرگترین لذت های این روزام عصبانی کردن توئه!
با بدبختی بهش نگاه کردم و دوباره اون گوشیه لعنتیشو از دستش گرفتم و به صفحهاش نگاه کردم. داشت گریه ام میگرفت. دوباره اون خبر مسخره رو خوندم و به خودم فحش دادم. راست میگفت، تقصیر خودم بود.
برگشتم سمتش و با عجله گفتم:
_ ذهنشون منحرفه!
نتونست خودشو کنترل کنه و با صدای بلند خندید. مامانم با تعجب چرخید و گفت:
_ چی شده بچهها؟
سریع گفتم: هیچی!
و با نگاه تهدید آمیزی به هری نگاه کردم که مبادا چیزی بگه چون مسلما مامانم هم با دیدن اون عکس مسخره همین برداشتو میکرد. قطعا هر کس دیگهای هم اون عکسو میدید برداشتش این بود که من حتما لباسی تنم نبوده که پرده رو دور خودم پیچیدم و یواشکی دارم بیرونو نگاه میکنم. نه این که فقط نمیخوام کسی لباس خواب بچگونهی قدیمیم رو ببینه. وقتی دوباره صدای خندهی ریز هری رو کنار گوشم شنیدم نتونستم تحمل کنم و با صدای بلندی گفتم:
_ میشه بس کنی؟ من میخوام از سفرم لذت ببرم و تو اینجا نشستی و با در آوردن حرص من نمیذاری!
صدای خندهاش بلندتر شد و جواب داد:
_ این خنده داره، چطور نخندم؟ سعی کن از این به بعد حواستو جمع کنی تا کمتر خراب کاری کنی.
محکم روی پاش کوبیدم و اون باز خندید.
همون موقع بِلا که سمت دیگه ی هری نشسته بود چشماشو باز کرد و با صدای خواب آلودی پرسید:
_ چقد مونده بابا؟
_ حدودا نیم ساعت!
هری دست انداخت دور شونهی بلا و مجبورش کرد بهش تکیه کنه تا راحت تر بخوابه. اون همیشه توی ماشین خوابش میگرفت. با حسودی به بلا نگاه کردم که سرشو رو سینهی هری گذاشته بود و با لبخند خوابش برده بود و دست لعنتی هری موهاشو نوازش میکرد. چشم از این صحنه گرفتم و خودمو به خاطر حس بدم سرزنش کردم. دلیلی نداشت به بلا حسادت کنم. من که حسی به هری نداشتم و خب بلا هم فقط یه بچه بود. اون فقط یه دختر 9 ساله است. هری برای اینکه سکوتو بشکنه گفت:
_نمیخواید بگید دارید منو کجا میبرید؟
منتظر به آینه نگاه کردم و وقتی دیدم مامان و بابا حرفی نمیزنن برگشتم سمتش و گفتم:
_ بابا که گفت...
شونه هاشو بالا انداخت.
_ فقط گفتید یه جای خوش آب و هوای مناسب برای سفر یه روزه! جالبه که تو مسافرت داریم میریم سفر نه؟
و با لبخند بهم خیره شد. منم لبخند زدم و گفتم:
_ اون یه دهکده ی کوچیکه. ما اونجا یه ویلا داریم و خب گاهی برای تعطیلات میریم اونجا! خیلی خلوته و کسی مزاحمت نمیشه. یه رودخونه هم داره که همیشه من و بل میریم توش شنا میکنیم!
_ واااو... باید جالب باشه!
با لبخند نگاهش کردم. خندید و یه دفعه خم شد و نوک بینیمو بوسید. بینیمو چین انداختم و بهش نگاه کردم که باعث شد با صدای بلند بخنده. میدونستم که میخواد رابطهمونو پیش پدر مادرم خوب جلوه بده. پس سعی کردم تو این کار بهش کمک کنم و منم سرمو گذاشتم طرف دیگهی سینهش و چشمامو بستم. با خنده گفت:
_ چه قدر عالی! این دو تا خواهر منو با بالش اشتباه گرفتن.
با صدای آرومتری کنار گوشم گفت:
_ ظاهرا اون عکسای منتشر شده رو فراموش کرد!
روی سینه اش کوبیدم و گفت: هری بس کن و انقدر عذابم نده!
خندید و در گوشم گفت:
_ ولی به نظر من باید از دیشبت عکس میگرفتن و پخش میکردن اون جالبتر بود.
همونطور که بهش تکیه کرده بودم سرمو یکم بلند کردم تا بتونم چشماشو ببینم و با آرامشی ساختگی گفتم:
_ لطفا زودتر حرفای کثیفتو بگو. میخوام ادامهی راهو بخوابم.
لبخندش وسعت گرفت و گفت:
_ واقعا مست کردنت جالب تر از اون پردهای بود که دور خودت پیچیده بودی. رقصیدنت هم که...
دیشب به یه کلاب رفته بودیم و منه احمق یکم زیاده روی کردم. پیشنهاد رقص هری وسوسه کننده بود و خب... اون رقص ناخودآگاه به رقص کثیفی تبدیل شد. سرمو کوبیدم رو سینهاش و چشمامو بستم که باز هم باعث خندهش شد. من خیلی وقت بود که فهمیده بودم اون با اذیت کردن من تفریح میکنه و لحظه هاشو میسازه. در واقع اون آدمی بود که نمیخواست تحت هیچ شرایطی زندگیشو تلخ بگذرونه. هر کسی جای اون بود توی این رابطهی دروغین هم خودش اذیت میشد و هم طرف مقابلش رو عذاب میداد ولی اون سعی میکرد که ما رابطهمون با هم خوب باشه و از این دوران لذت ببریم و نذاریم که یه اتفاق گذرا که خودمون هم انتخابش کرده بودیم گند بزنه به لحظههای زندگیمون. این چیزی بود که باعث میشد من بهش افتخار کنم و گاهی حتی دلم بخواد که...
برخود لبهاش با سرم منو لرزوند. تموم وجودم از احساس عجیبی پر شد. بین موهام یه نفس عمیق کشید و بعد سرشو به سرم تکیه داد. اینجا داره یه اتفاقاتی میفته!
***
قسمت بعدی حاضر و آماده است ... ولی انکه کی بذارمش بستگی داره به نظرات شما ^_^
دختر خوبیم من ^_^
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)