_ چرا انقدر ساکتی؟
بهش نگاه کوتاهی انداختم. به خاطر نور آفتاب چشمامو ریز کرده بودم ولی اون کلاه کابوی بزرگی روی سرش گذاشته بود و راحت بهم نگاه میکرد.
_ دارم فکر میکنم!
_ به چی؟
_ به اتفاقات اخیر، این که ما الان کجاییم و قراره آینده چطور باشه!
خودش رو بهم نزدیکتر کرد و گفت:
_ به رابطهمون هم فکر میکنی؟
سرمو به معنای تایید تکون دادم. لبخندی زد و کوتاه لبهامو بوسید. با لبخند بهش نگاه کردم. توی بالکن هتل ایستاده بودیم و جمعیت عظیمی از طرفدارا فقط 6 طبقه پایینتر از ما در حال سر و صدا بودن. دستی براشون تکون داد و دوباره به من نگاه کرد.
_ خب به نتیجهای هم رسیدی؟
_ من خیلی گیج شدم هری!
_ برای چی؟
مکثی کردم تا افکارمو مرتب کنم.
_ ببین ما الان با همیم. رابطهمون جدی شده. یعنی مثل قبل دروغ نیست ولی من هنوز درست نمیدونم احساسم نسبت به تو چیه؟
چشماشو گرد کرد و گفت:
_ نمیدونی چه حسی به من داری؟
مجبورش کردم رو به روم وایسه و با هیجان گفتم:
_ هری من دوستت دارم. اینو مطمئنم. ببین... یعنی... وقتی میبینمت آروم میشم. وقتایی که پیشمی احساس خوشحالی و راحتی دارم. از این که وقتمو باهات بگذرونم لذت میبرم. دوست دارم ببوسمت... نوازشت کنم...
لبخند عمیقی زد. ادامه دادم:
_ از این که الان اینجا کنارتم اصلا پشیون نیستم. من فکر میکنم این دوست داشتنه. من یه حسی تو قلبم دارم و میدونم که دوستت دارم ولی... چیزی که منو نگران میکنه آینده است. من نمیدونم هدفم از رابطهم با تو چیه؟ من نمیدونم تا کی میخوام تو رو کنارم داشته باشم؟ تا کجا میخوام با تو پیش بیام؟
آروم بغلم کرد و گفت:
_ شاید تا همیشه...
_ همیشه حرف بزرگیه هری!
_ میدونم به خاطر همین میگم شاید... ما از آینده خبر نداریم. فکر میکنم بهتره به الان فکر کنیم. این که الان از با هم بودنمون لذت ببریم. بیا نگران آینده نباشیم.
_ تو... تو حست نسبت به من چیه؟
آروم ازم فاصله گرفت و دستاشو روی نردهها گذاشت و به جمعیت نگاه کرد. منم در خلاف جهتش به نردهها تکیه دادم و دست به سینه و منتظر به صورتش زل زدم تا حرف بزنه.
_ من حس میکنم که تو دوست داشتنیترین دختری هستی که تا به حال دیدم و نزدیکترین شخصیت رو به ایدهآلهای من داری و فکر میکنم که تواناییشو داری که منو عاشق خودت کنی.
لبخند زدم و گفتم:
_ شوخی میکنی؟ عاشق؟
_ آره... من نمیترسم از این که عاشقت شم.
با خجالت آروم خندیدم و اون دست دور شونههام انداخت و منو به خودش نزدیک کرد. بعد با هیجان شروع کرد به خوندن پلاکاردهایی که دست طرفدارا بود. بعضیا خیلی ریز بودن و خوندنشون سخت بود ولی ما همهی تلاشمونو میکردیم تا بخونیمشون. یه دفعه هری برگشت سمت من و گفت:
_ میخوام یه کاری کنم.
_ چه کاری؟
برگشت کاملا رو به روم ایستاد و گفت:
_ شاید من عشق حقیقیت نباشم ولی میخوام تو رو از بندی که دور خودت پیچیدی رها کنم. فکر میکنم این بهترین فرصته!
با استرس پوست لبشو میکند و منتظر بود ببینه من چی میگم. میفهمیدم منظورش چیه. بعد از چند لحظه سرمو تکون دادم و اون با خوشحالی منو به سمت خودش کشید و دستاشو آروم پشت سرم برد تا کش موهامو باز کنه. سرمو به سینهش چسبوندم و منتظر موندم تا کارش تموم شه. صدای جیغ و فریاد طرفدارا بلندتر شده بود. تمام تلاششو میکرد تا موهام کشیده نشه و بالاخره بعد از چند لحظه کاملا کش رو از موهام جدا کرد و بعد یکم منو از خودش دور کرد. موهای بلند و مواجم آزاد شد و سر خورد و تا نزدیکی کمرم رسید. هری دستشو بین موهام به حرکت درآورد تا مرتبشون کنه. لبخند بامزهای هم روی لباش بود و معلوم بود از کاری که کرده راضیه و داره لذت میبره. بهش لبخند زدم و کشمو از دستش بیرون کشیدم. دستمو بلند کردم و کلاهشو از سرش برداشتم. با تعجب به کارم نگاه میکرد. کلاهشو روی سر خودم گذاشتم و بعد با فشار دستم مجبورش کردم تا سرشو پایین بیاره. موهاشو بالای سرش جمع کردم و با کشی که تو دستام بود بستمشون. وقتی کارم تموم شد دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و صورتش رو رو به روی صورتم نگه داشتم. به چشماش زل زدم. لبخند کوچیکی زده بود و با لذت بهم نگاه میکرد. بالاخره طاقت نیاوردم و لبامو روی لباش گذاشتم. عمیق بوسیدمش. دستاشو دور کمرم گذاشت. بعد از چند لحظه جدا شدیم. سرمو روی سینهش گذاشتم و دستامو دور کمرش حلقه کردم. محکمتر بغلم کرد و چونهشو روی سرم گذاشت و آروم منو تو بغلش تاب داد. مثل مادری که میخواد نوزادشو آروم کنه. اشکم از گوشهی چشمم سر خورد. سرمو بیشتر تو بغلش فرو بردم و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفتم:
_ من از نظر احساسی خیلی ضعف داشتم. همیشه این قسمت از وجودم خالی و پوچ بود. با این که همیشه بهترین پسرا بهم پیشنهاد دوستی میدادن ولی هر کدوم فقط دنبال سوء استفاده از من بودن و بعدش بهم صدمه میزدن. نمیخوام دوباره اون اتفاقا بیفتن.
دستاشو بالاتر آورد و دور شونههام گذاشت. یه بغل عمیق و دوست داشتنی...
_ من بهت صدمه نمیزنم. مطمئن باش.
نفس راحتی کشیدم. اون بهم صدمه نمیزد. من مطمئن بودم...
***
جون شما نباشه ، جون خودم اصن هدفم از نوشتن این فن فیک ، این چپتر بود !
انقده دوسش دارم که حد نداره ...
اصن این صحنه ها تو ذهنم مجسم شد که تصمیم گرفتم فن فیک بنویسم !!!
و شدیدا مشتاقم که بدونم تونستم اون حسی که میخواستم رو بهتون برسونم یا نه ...
شدیدا برای این قسمت نظر بدید که خیلی برام مهمه ! همه لطفا !
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)