از شدت گریه چشمام باز نمیشد. سوزششون داشت دیوونهم میکرد و سردرد هم به همهی اینا اضافه شده بود. امروز تولدم بود. تولدی که شاید قرار بود به بهترین و به یادموندنی ترین روز زندگیم تبدیل شه. وقتی یاد حرف نایل میفتادم تنها چیزی که دلم میخواست مرگ خودم بود و آخرین ضربه هم فیلمای کنسرت امروزشون بود. وقتی هری برای آهنگ fool's gold گریهش گرفت، همهی امیدهام از بین رفت. هزار بار اون ویدیو رو دیده بودم. از گوشی طرفدارا فیلمبرداری شده بود و کمی لرزش داشت. ولی دخترک روی هری زوم کرده بود. اون داشت با بقیه همخونی میکرد و صدای دختر توی پس زمینه میومد که میگفت انگار حال هری خوب نیست:
_ And, yeah, I let you use me from the day that we first met But I'm not done yet Falling for your fool's gold
و قبل از به زبون آوردن کلمهی آخر بغضش میترکید.
این آهنگ رو برای من میخوند؟ من ازش استفاده کرده بودم؟ خب هر کسی از بیرون به این رابطه نگاه میکرد قطعا برداشتش همین بود که من با استفاده از شهرت هری تونستم خودمو بالا بکشم ولی حقیقت همین بود؟ نکنه هری هم همچین فکری میکنه؟ چیزی که من از هری به یاد داشتم این نبود. هری به من شک نداشت. یاد شبی افتادم که به شدت حالم گرفته بود و علتش باخت تیممون، هیتهایی که طرفدارا برام میفرستادن و فشار کارهایی که منیجمنت مجبورمون میکرد انجام بدیم بود. ناراحت و دمغ بودم و احساس افسردگی میکردم و حتی با هری حرف نمیزدم. فقط پشت پنجرهی اتاقش ایستاده بودم و از اون بالا به شهر نگاه میکردم. که یه دفعه گرمای دستاشو دور کمرم حس کردم. سرشو روی شونهم گذاشت و کنار گوشم شروع کرد به خوندن یه آهنگ... و با این کارش اون شبو به یکی از بهترین شبای عمرم تبدیل کرد.
You fix your make up, just so
Guess you don't know, that you're beautiful
Try on every dress that you own
You were fine in my eyes a half hour agoچند دقیقهی بعد صدای خندههام تو آپارتمانش پیچیده بود
Out of all of the girls
You're my one and only girl
Ain't nobody in the world tonightو لبهامون با هم بازی میکرد
All of the stars, you make them shine like they were ours
Ain't nobody in the world but you and I
You and I
Ain't nobody in the world but youتعجب کرده بودم که چطور صداش رو به همون نزدیکی و وضوح میشنیدم. داشتم دیوونه میشدم. این خاطره ها منو از پا در میاوردن. دوباره به صفحهی لپ تاپم زل زدم و برای بار هزار و یکم ویدیو رو دیدم و احمقانه به خودم امیدواری دادم که فقط دو هفتهی دیگه از این دو ماه لعنتی مونده.
***
از شدت استرس برام ناخونی باقی نمونده بود. از قرار دو ماهمون داشت سه روز میگذشت ولی من هنوز تو این خونه زندانی بودم. بهم خبر داده بودن که امروز منو برمیگردونن و میترسیدم که همش دروغ باشه. این دو ماه سخت گذشته بود و... اوه... صدای باز شدن در منو از جا پروند. با عجله از اتاق بیرون رفتم و چشمم خورد به پاتریک که با دو نفر دیگه وارد خونه شده بود. دستامو مشت کردم چون داشتم کنترلمو از دست میدادم و میخواستم که بهش حمله کنم اما باید قبلش از این خونه میرفتم بیرون. بعد حتما یه مشت تو صورتش میکوبوندم.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)