به محض اینکه از فرودگاه بیرون رفتم جمعیت زیادی از خبرنگارها و عکاسها رو دیدم. وحشت کردم و سریع برگشتم داخل. من ابدا نمیخواستم که به این زودیا دیده بشم. باید آروم آروم برمیگشتم به اجتماع. اصلا نمیخواستم خبر برگشتنم پخش بشه و همه خبردار بشن. فعلا فقط پاتریک، ناتالی و خانوادم میدونستن که من برگشتم لندن. یه آینه رو به روم بود. به چهرهی خودم نگاهی انداختم. پوستم به خاطر چند روز آفتاب گرفتن تو هفته قبل چند درجه تیرهتر شده بود. موهام تا زیر گوشم کوتاه و به رنگ صورتی در اومده بود. عینک بزرگی هم روی چشمام بود. جین مشکی و تی شرت صورتی رنگی هم تنم بود و با یه دستم هرلی رو بغل کرده بودم و با دست دیگهم چمدونم رو دنبال خودم میکشیدم. یه چهرهی کاملا متفاوت با دو سال پیش و حتی عکسهایی که اخیرا از خودم تو اینترنت منتشر میکردم. دوباره نگاهی به خودم انداختم. اعتماد به نفس گرفتم. اون خبرنگارا قطعا به خاطر من اینجا نیستن. دوباره به سمت خروجی رفتم و نگاهی بهشون انداختم. یه دفعه دیدم که شروع کردن به عکس گرفتن. برگشتم و چشمم خورد به یکی از بازیگرای مشهور و خیالم راحت شد. یکم ازشون فاصله گرفتم و از یه خروجی دیگه بیرون رفتم. موبایلمو از جیبم بیرون کشیدم و شمارهی پاتریک رو گرفتم. بعد از چند لحظه جواب داد:
_ آیلین؟
_ لندنم.
_ اوکی... آدرس خونه رو برات میفرستم. نمیخوای خبرش پخش شه؟
_ نه اصلا! هر اقدامی در این مورد رو به خودم واگذار کن.
_ باشه.
_ فقط...
_ فقط چی؟
_ ما دیگه کارمون با هم تمومه. نه؟
_ کاملا!
_ و من هر کاری دلم بخواد میتونم بکنم؟
_ آره! تو آزادی آیلین! و فراموش نکن که تو دو سال پیش میتونستی آزاد شی ولی خودت نخواستی!
_ پشیمون هم نیستم.
_ پس خداحافظ.
چند لحظه بعد پیامی برام اومد که در واقع آدرس خونهم بود. شیش ماه پیش پاتریک به جای خونهی قبلیم که دیگه نمیتونستم و نمیخواستم سمتش برم یه خونهی دیگه خریده بود. یه تاکسی گرفتم و آدرس رو دادم.
بعد از این که تصمیم گرفتم هرلی رو حفظ کنم و به دنیا بیارمش و بزرگش کنم، با پاتریک صحبت کردیم و با هم یه قرارایی گذاشتیم. توی این دو سال گهگاهی میتونستم از خونه برم بیرون. اونجا یه شهر کوچیک و کم جمعیت توی کشوری از آمریکای لاتین بود و مردمش اغلب پیرمردها و پیرزنهایی بودن که هیچ کدوم من رو نمیشناختن. نه فقط من که هیچ آدم مشهوری رو... به خانوادهم همه چیز رو گفته بودم و اونا چند باری تونستن به دیدنم بیان. اکانتهای اینترنتیم رو هم پس گرفته بودم و خودم مدیریتشون میکردم و هر از چندگاهی عکسی از خودم منتشر میکردم و اینجوری تونسته بودم به همه بفهمونم که من زندهم، خوشحالم و همه چیز خوبه. هر چند نبود! و البته که هیچ اثری از هرلی تو این اخبار نبود. چون محال بود کسی هرلی رو همراه من ببینه و نفهمه که اون بچهی هریه. چشماش حقیقت رو نشون میداد. و حالا پسرم توی بغلم نشسته بود و با تعجب بیرون رو نگاه میکرد. چون قبل از این نه آدمای زیادی دیده بود و نه جایی جز اون خونه و گهگاهی اون شهر کوچیک. سرشو بوسیدم و توی دلم بهش قول دادم که براش جبران کنم.
بالاخره به خونه رسیدیم. عینکم رو روی چشمام گذاشتم و از ماشین پیاده شدم و نگاهی به آپارتمان ده طبقهی رو به روم انداختم. واحد من تو طبقهی هفتم بود. هرلی رو بغل کردم و چمدونم رو از راننده تحویل گرفتم و به سمت خونه رفتم. کلیدی رو که همون شیش ماه قبل برام پست شده بود از کیفم بیرون کشیدم و درو باز کردم. توی آسانسور هرلی با ترس به سینهم چنگ انداخت. محکمتر بغلش کردم و تا ایستادن آسانسور کنار گوشش کلماتی رو زمزمه کردم تا آروم شه و نترسه. وارد خونه شدم و نگاهم دورتادور آپارتمان کوچیکم گشت. هیچ وقت تو همچین خونهی کوچیکی زندگی نکرده بودم ولی این قرار نبود خیلیم بد باشه. من دو سال هیچ درآمدی نداشتم و همین که الان میتونستم خونهای برای خودم داشته باشم جای شکرگزاری داشت. برای اینکه به زندگی قبلیم برگردم باید یکم صبر میکردم و تلاش... تا بتونم برای هرلی بهترینها رو فراهم کنم. تا اون به چیزی که واقعا لایقشه برسه. من آدم خودخواهی بودم ولی برای پسرم حتی از خودمم بیشتر میخواستم. اون باید تو بهترین شرایط ممکن زندگی میکرد. چون اون پسر منه. پسر من نباید تو یه شهر کوچیک و با کمترین امکانات زندگی کنه. اون حقشه که حداقل مثل مادرش تو یه شهر پیشرفته بزرگ شه. و هر کاری که پدر و مادرم برای تربیت من کرده بودن، من باید دو برابرش رو برای اون انجام میدادم. ولی خب... اون پسر هری استایلز هم هست. یکی از ثروتمندترین مردای این شهر... اون اگر پدرش رو کنارش داشت، از بهترین امکانات رفاهی بهرهمند میشد. حالا که اون نیست، من باید جبرانش کنم. پسر هری نباید تو یه خونهی کوچیک و با معمولیترین شرایط ممکن زندگی کنه. اون باید جوری که لیاقت پسر هری استایلزه بزرگ شه. و من میخوام تمام تلاشم رو برای این بکنم. اصلا احساس خستگی نداشتم و میخواستم کارامو از همین لحظه پیش ببرم.
برای هر چیز ابتدایی که توی خونه نیاز داشتم، پاتریک رو توجیه کرده بودم و خوشبختانه اون بی چون و چرا همه رو انجام داده بود. پس سریعتر با هرلی دوش گرفتیم تا اونو آمادهی استراحت وسط روز کنم و به پرستاری که قرار بود مواقع ضروری که نمیتونستم خونه بمونم یا هرلی رو همراه خودم ببرم، برای نگهداریش بیاد، بسپرم. نفساش که عمیق شد بوسهای روی گونهی نرمش گذاشتم. به سختی چشم ازش برداشتم و مشغول آماده شدن شدم. سادهترین لباسایی که داشتم رو تنم کردم. هر چند ثانیه یک بار برمیگشتم و به معصومیت خیره کنندش چشم میدوختم. ازش سیر نمیشدم. موهای کوتاهمو حالت دادم و عینکی به چشمم زدم. پرستار که رسید، سفارشات کافی رو بهش کردم و از خونه بیرون رفتم.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)