نوشیدنی ای که بهمون تعارف کردن رو برداشتیم. همون لحظه الکس مشاور تغذیه ی تیم اومد پیشم و با یه اخم الکی بهم زل زد.
_ فقط همین یه دونه!
_ نه آیلین بذارش روی میز.
_ خواهش میکنم... فقط همین یه دونه! خیلی وقته نخوردم.
_ نه!
_ الکس!
_ بله عزیزم؟
صدای هری رو از کنار گوشم شنیدم.
_ همین یه دونه رو میخوره. من مراقبشم. میتونی بری.
الکس خندید و گفت: فقط به خاطر تو آقای استایلز.
بعد هم ازمون فاصله گرفت.
برگشتم طرف هری و با لبخند نگاهش کردم. انگار ناراحت بود. یه اخم ظریف رو صورتش دیده میشد.
_ اون منظوری نداشت هری! داشت شوخی میکرد وگرنه اونقدرام مهم نیست.
_ من که چیزی نگفتم.
از وقتی که اومده بودیم رو یه مبل دو نفره نشسته بودیم و فقط بیننده ی رقص و شادی بقیه بودیم.
_ نمیخوای حرفی بزنی؟
_ چرا خونه اجاره کردی؟
_ برای چی اینو میپرسی؟
_ هیچی... من فقط کنجکاوم که چرا از خونه ی دوست پسرت اومدی بیرون.
_ هی... من قبلا هم بهت گفتم آرین دوست پسرم نیست.
_ اکی... اون دوست پسرت نیست. حالا بگو چرا اومدی بیرون؟
سرم رو پایین انداختم و زمزمه کردم:
_ دعوامون شد.
سرشو خم کرد و تو فاصله ی خیلی کمی از صورتم نگه داشت و پرسید:
_ چرا؟
_ چیز خاصی نبود.
_ میشه لطفا بگی و انقدر قضیه رو نپیچونی؟
لبامو به هم فشار دادم. نمیتونستم حرفی بزنم. نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
_ بهت ابراز علاقه کرد؟
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا آوردم و آروم تکون دادم. نیشخندی زد و گفت:
_ حدس میزدم.
ازم فاصله گرفت و تکیه داد و پای راستشو رو پای چپش انداخت. به مبل تکیه داده بودم ولی دستشو که به پشتم فشار داد مجبور شدم کمی فاصله بگیرم تا بتونه دستشو دور کمرم حلقه کنه. الان کاملا تو بغلش بودم. هلن که عکاس مهمونی شده بود با دوربین پولارویدش نزدیکمون اومد و گفت: زوج طلایی مهمونی! یه شکلک مسخره دربیارید تا ازتون عکس بگیرم.
لحنش خیلی بامزه بود. من و هری به هم نگاه کردیم و خندیدیم و همون موقع یه عکس گرفت.
_ یکی دیگه!
هری زبونش رو بیرون آورد و منم به تبعیت از اون اینکارو کردم و هلن سریع عکس گرفت. نگاهی به عکسا انداخت و گفت:
_ اینا خیلی جالب شدن.
و بهمون تحویلشون داد. هری سریع عکسا رو گرفت و بهشون نگاه کرد. عکس اولی رو برداشت و گفت: این برای من!
_ ببینمش...
از دور عکسو نشونم داد. میترسید که ازش بگیرم. خندیدم و اون یکی عکسو از دستش گرفتم. هر دو تا عکس خیلی جالب شده بودن. به خودم که زبون درازی کرده بودم خیره شدم. من خیلی اهل گرفتن این مدل عکسا نبودم و همیشه تو عکسام خیلی ساده لبخند میزدم ولی اون لحظه حالت هری منو وادار کرد تا منم زبونم رو بیرون بیارم. نمیتونستم از عکس چشم بردارم.
به محض دور شدن هلن، اون دوباره دستشو به زور دور کمرم گذاشت و بعد گفت:
_ اون شب چی؟ اون شبی که رفتی خونم...
دوباره برگشتیم سر این قضیه، مبدونستم تا جواب نگیره دست از سرم برنمیداره.
_ این به خاطر همون بود. ما سر اون قضیه دعوا کردیم و بعد من از خونه اش زدم بیرون و شب مجبور شدم تو خونه ی تو باشم.
_ هیچ کسی رو جز اون توی لندن نداری؟
_ هیچ کسی رو جز اون تو کل انگلیس ندارم. خانواده و دوستای من همه آلمانن.
نمیدونم چرا ولی یه لبخند رضایت بخش رو صورتش اومد. نمیدونم چی تو سرش میگذشت.
از این که کسی رو ندارم خوشحاله؟ این که تنهام؟
یا شاید اینکه... فقط به اون میتونم پناه ببرم؟
به سختی چشمامو از روی صورتش برداشتم. چند لحظه بعد اون جلوم بود و ازم درخواست رقص میکرد. بلند شدم تا از فکرای بی نتیجهم فاصله بگیرم.
***:(
سلام دوستان ... سخته حرف زدن ... همه شوکه شدیم ... تو پیج اینستاگرامم هم گفتم ... همه میدونستیم که وان دایرکشن به زودی از هم جدا میشن اما من انتظارشو نداشتم که انقدر زود و همچین اتفاق وحشتنکاکی بیفته ... این که یکیشون بره و ... اوووه
خیلی روز سختی بود این یه روزی که گذشت ... همه بی خواب شده بودیم ... اشکا بند نمیومد ... دلهره ها تمومی نداشت ...
واقعا گندتر از این نمیشد که بشه ...
میدونید از چی خنده ام میگیره ؟
همین پریروز ... یعنی دقیقا یک روز قبل از این اتفاق وحشتناک یه فایل ورد جدید باز کردم به اسم return و شروع کردم به نوشتن یه فن فیکشن که توش وان دی چند ساله از هم جدا شدن ... من ایده اشو از خیلی وقت پیش تو ذهنم داشتم و فن فیکشن واسه هری بود ولی وقتی خواستم شروع کنم به نوشتن به خودم گفتم فاطی تو که چندتا فن فیک واسه هری نوشتی ... یکی دیگه از پسرا رو بذار واسه شخصیت اصلی ... و لحظه ی آخر اسم هری رو پاک کردم نوشتم "سلام زین "
الان بغض کردم ... خنده ام میگیره ولی ... اگه میدونستم خدا انقد دوستم داره یه چیز دیگه مینوشتم تو اون فن فیکشن کوفتی ...
فقط یه خواهشی که دارم ( من همه ی این حرفا رو تو اینستا هم گفتم اما شاید شما اونجا با من آشنا نشده باشین ) اینه که خودتونو آماده کنید ... مودست بازی کثیفی رو شروع کرده و اونم خراب کردن وجهه ی این پنج تا پسره ... این پنج تا پنج ساله که تو چشمن و مرکز توجه ... دیگه تاریخ انقضاشون واسه مودست تموم شده و باید همونجور که فرستادشون بالا تا واسش پول بسازن همونجورم بکشتشون پایین ... پس آماده باشید واسه اخبار وحشتناک بعدی ... احتمالش خیلی زیاده که پسرا دونه دونه به دلایل مختلفی وان دیو ترک کنن ... پس آمادگیشو داشته باشید ... ولی امیدواریتونو از دست ندید ... اخر امسال قرارداد با این شرکت کوفتی تموم میشه و این پنج تا پسر میمونن ... باید ببینیم اون موقع چه تصمیمی میگیرن ... بازم میگم من نمیگم قطعا این اتفاقات میفته ... ولی چیزیه که به نظر من رسیده ...
امیدوارم همه خودتونو پیدا کرده باشید ... زین مجبور شد از گروه بره ( حالا یا خودش رفتن یا به زور انداختنش ) ولی این مهم نیست ... مهم اینه که هر جا باشه به حمایت ما نیاز داره ... و خواهشا چون زین رفته هری و لویی و لیام و نایل رو نادیده نگیرید و فندوم رو ترک نکنید ...
ببخشید که انقدر حرف زدم ... فعلا خداحافظ تا قسمت بعدی ...
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)