26

2.6K 270 60
                                    

قصدم این بود که از تعطیلاتم لذت ببرم. برنامه‌های گردشی و تفریحی مختلفی برای خودم تنظیم کرده بودم. یه استراحت دو سه روزه فقط برای خوابیدن... بعد از اون گردش و خرید و مهمونی با دوستام. یه سفر طولانی و هم چنین سر زدن به خونه! اما همین اول تعطیلات دو روز بود که بی خوابی به جونم افتاده بود. بی حوصلگی و عصبانیتی بی دلیل! سفرم رو هم کنسل کرده بودم. حتی سفر آلمانم رو و به طرز عجیبی این اتفاقات با خوندن خبر برگشتن هری به لندن همزمان شده بود. نباید این دو اتفاق رو به هم ربط میدادم اما میترسیدم که واقعا به خاطر خوندن اون خبر مسافرتم رو کنسل کرده باشم! اصلا از اینکه رفته بودم به یک سایت خبری تا در مورد موقعیت فعلی هری اطلاع پیدا کنم، میترسیدم. و واقعا هم ترسناک بود! مخصوصا دلیلش!

سعی کردم با خودم صادق باشم ولی نمیشد و نمیتونستم. یا شایدم نمیخواستم. کلافه سر جام چرخیدم. صدای زنگ موبایلم نگاهمو دنبال خودش کشید.

سریع برش داشتم و خواستم جواب بدم ولی دیدن عکس هری روی صفحه باعث شد یک لحظه صبر کنم. یعنی چی کارم داشت؟ اومده لندن و به من زنگ میزنه؟

بیشتر از این معتلش نکردم و جواب دادم. مهلت حرف زدن بهم نداد و گفت:

_ کجایی آیلین؟

_ خونه‌م.

_ چی؟ داری شوخی میکنی؟ ببین اصلا وقت مناسبی رو انتخاب نکردی.

_ من کاملا جدی‌ام هری.

_ واقعا؟ یعنی تو الان تو خونه‌ت لم دادی و منو اینجا سرکار گذاشتی؟

_ حالت خوبه هری؟ چی میگی؟ منظورت چیه؟

_ تو اصلا به اون برنامه‌ی لعنتیت نگاه میندازی؟ داری همه چیزو خراب میکنی. منیجر لعنتیمون این چیزا رو نادیده نمیگیره.

_ در مورد چی حرف میزنی هری؟

با عجله از جام بلند شدم و از توی کشوی میزم برنامه رو بیرون کشیدم و خوب نگاه کردم. برای امروز چیزی نوشته نشده بود!

_ در مورد قرار امروز! زود بیا تا دردسر درست نکردی!

نفهمیدم چطور خداحافطی کردم و چطور آماده شدم و خودمو به پارکی رسوندم که هری لحظه‌ی آخر اسمشو گفته بود. ماشین هری رو از دور تشخیص دادم و به سمتش رفتم. توی ماشینش نشسته بود، طوری که تشخیص داده نشه. به شیشه‌ی ماشین ضربه زدم و اون پیاده شد. سریع منو تو بغلش گرفت و بعد از چند لحظه از خودش جدا کرد و طولی نکشید که سرشو پایین آورد و لبهامو کوتاه بوسید. بوسه‌شو جواب دادم و ازش فاصله گرفتم. با هم وارد پارک شدیم و شروع کردیم به قدم زدن. مطمئن شدم که کسی خیلی نزدیکمون نباشه و گفتم:

_ چطور چیزی تو برنامه‌ی من نوشته نشده بود؟

با ابروی بالا انداخته گفت:

FakeWhere stories live. Discover now