3

3.7K 298 60
                                    

حرکت قطره‌های عرق رو روی تمام بدنم حس میکردم. تمرین سختی بود. پنج ساعت مداوم... کمی آب خوردم و همزمان موبایلمو چک کردم. یه پیام از آرین داشتم.

"هر وقت تمرینت تموم شد به من زنگ بزن"

لباسامو عوض کردم و بعد از خداحافظی از بچه های تیم از سالن بیرون رفتم. تصمیم گرفتم تا آپارتمان قدم بزنم. گوشیمو از کیفم در آوردم و بهش زنگ زدم.

_ آرین ؟

_ سلام. تمرینت تموم شد؟

_ آره. کارم داشتی؟

_ اوم... درسته. خواستم بهت خبر بدم که برای پس فردا یه مهمونی دعوت شدم. میتونم یه نفرو با خودم ببرم. دوست داری اون یه نفر تو باشی؟

_ هووووم... مناسبتش چیه؟

_ کارن رو میشناسی؟

_ اوه! کیه که نشناستش. اون کاپیتانتونه!

_ درسته. پس فرداشب تولدشه.

_ فا... چرا زودتر نگفتی؟

_ عزیزم فراموش کردم. حالا میای؟

_ مگر اینکه دیوونه باشم تا جوابم منفی باشه.

و قطع کردم. بعد از دو ماه کار بی وقفه، این میتونست خوش گذرونی خوبی باشه. راهمو به سمت مرکز خرید خوبی که این نزدیکی بود کج کردم.

***

_ اگه بهت اطمینان بدم که چیزی کم نداری راضی میشی از آینه دل بکنی؟ تو اصلا روحیات دخترونه نداری ولی نمیدونم چرا گاهی اون کروموزوم x اضافیت بدجوری قاط میزنه و دخترونه هات گل میکنه.

به غرغرهاش اعتنایی نکردم و دوباره آرایشم رو چک کردم. عقب اومدم و به لباسام نگاهی دوباره انداختم. مشکلی وجود نداشت. هیکل بی عیب و نقصم توی پیراهن سفید و کوتاهی که پوشیده بودم جذاب جلوه میکرد. آرایش کمی داشتم و به همین خاطر رژ لب قرمزم زیادی خودش رو به رخ میکشید. آرین کنارم ایستاد با این کفشای ده سانتی هم قدش شده بودم. اشاره ای به موهام کرد و گفت: حداقل امروز بازشون میذاشتی!

_ میدونی که نمیتونم.

_ داری به خودت سخت میگیری. کسی اون حرفو یادش نیست.

_ مهم نیست. خودم نمیخوام.

کیف دستی کوچیکمو برداشتم و همراه آرین بیرون رفتم. راننده ای که جلوی در منتظرمون بود در ماشین رو باز کرد و ما نشستیم. حدود بیست دقیقه ی بعد وارد جایی شدیم که بی شباهت به قصر نبود.

_ اینجا خونه اشه ؟

_ نه ولی چون مهمونی بزرگیه اینجا مراسم رو برگزار کرده. البته اگر بزرگی اینجا توجهت رو جلب کرده، خونه‌ی خودشم فرقی با اینجا نداره.

ماشین ایستاد و دو مرد نزدیک اومدن و از دو طرف درو برای ما باز کردن. پیاده شدیم و به سمت ساختمون اصلی رفتیم. بعد از ورود به ساختمون مردی سمتمون اومد. کمی که نزدیکتر شد شناختمش. خود کارن بود. دیدن یه شخصیت برجسته ورزشی هیجان زده‌ام کرد. با لبخند به طرف ما اومد و بغلمون کرد و رو به آرین گفت:

FakeWhere stories live. Discover now