47 | The End

5K 360 277
                                    

قبل از اینکه بفهمم داره چی میشه با دستش ضربه‌ی محکمی به قفسه‌ی سینه‌م زد و باعث شد به عقب پرت بشم.

_ توی لعنتی میفهمی داری چه غلطی میکنی؟

قفسه‌ی سینه‌م سوخت و درد تا وسط کمرم پیچید.

یه ضربه‌ی دیگه و من باز به عقب پرت شدم.

_ من بهت گفتم از زندگیم برو بیرون!

نفسم بند اومد. یه ضربه‌ی دیگه...

_ ولی توی عوضی نمیخوای شرتو از زندگیم کم کنی؟ نه؟

به اتاقم رسیدم. از ضربه‌ی بعدیش فرار کردم و با ترس به داخل اتاق پناه بردم ولی قبل از اینکه بتونم درو ببندم هری اونو هل داد و داخل اومد. خواستم فرار کنم ولی زودتر یقه‌مو گرفت و منو محکم به دیوار چسبوند.

_ نگفتی... نمیخوای نه؟ نمیخوای؟ چرا؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
با تمام قدرتش فریاد میزد و با دستاش شونه‌هامو تکون میداد. نگاهش کردم. التماس و اشک توی نگاهم موج میزد.

_ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا دست... از... سرم... بر... نمیداری؟

صداش ذره ذره پایین‌تر اومد. سرش لحظه به لحظه بهم نزدیک‌تر میشد. و بالاخره پیشونیشو به پیشونیم چسبوند. نفس‌های بلند و صدادار میکشید. انگار داشت سعی میکرد آرامشی که از دست داده بود رو پس بگیره. چشماش بسته بود. یه دفعه شونه‌هاش شروع کرد به لرزیدن و هق هق آرومش به گوشم رسید. دستامو بالا آوردم و سرشو توی آغوشم گرفتم. بدنش شل شد و شونه‌هاش پایین افتاد. صدای هق زدناش قطع شده بود ولی لباسم، جایی پایین‌تر از ترقوه‌م، هنوز داشت خیس میشد. وقتی مطمئن شدم که آرومه منم چشمامو بستم. ذهن و بدنم آروم گرفت. بوی عطرش توی دماغم پیچید. سرمو به گردنش نزدیک‌تر کردم و نفس عمیقی کشیدم. دستاش که بازوهامو گرفته بود، فشار بیشتری بهشون وارد کرد. سرشو بالا آورد و جلوی صورتم نگه داشت. چند لحظه فقط هوای هم دیگه رو نفس می‌کشیدیم. خودمو تا جایی که میشد بهش نزدیکتر کردم.

_ آیلین... چرا دست از سرم برنمیداری؟

احساس کردم صداش بغض داره. گرمی لب‌هاشو روی بینیم حس کردم. لب‌هام بی‌قراری میکرد. ناخودآگاه خودمو بالا کشیدم و هری بدون کوچکترین وقفه‌ای لب‌هاشو روی لب‌هام گذاشت. دستاشو با همون فشار پایین آورد و کمرمو محکم گرفت. جدا شدیم. نفس عمیقی کشیدم و باز پیشمونیمو به پیشونیش چسبوندم. چند لحظه صبر و بعد با شدت بیشتری همو بوسیدیم.

دستام بین موهاش فرو رفت.

_ آیلین...

صداش هنوز هم بغض داشت. گوش‌هام برای شنیدن حرفاش بی‌تابی میکرد ولی لب‌هام برای لب‌هاش بیشتر.

_ من واقعا دلم برات تنگ شده بود.

دستاشو زیر باسنم برد و منو بالا کشید. پاهامو دور کمرش حلقه کردم. چند لحظه بعد بین بوسه‌ها روی تخت بودیم.

FakeWhere stories live. Discover now