قبل از اینکه بفهمم داره چی میشه با دستش ضربهی محکمی به قفسهی سینهم زد و باعث شد به عقب پرت بشم.
_ توی لعنتی میفهمی داری چه غلطی میکنی؟
قفسهی سینهم سوخت و درد تا وسط کمرم پیچید.
یه ضربهی دیگه و من باز به عقب پرت شدم.
_ من بهت گفتم از زندگیم برو بیرون!
نفسم بند اومد. یه ضربهی دیگه...
_ ولی توی عوضی نمیخوای شرتو از زندگیم کم کنی؟ نه؟
به اتاقم رسیدم. از ضربهی بعدیش فرار کردم و با ترس به داخل اتاق پناه بردم ولی قبل از اینکه بتونم درو ببندم هری اونو هل داد و داخل اومد. خواستم فرار کنم ولی زودتر یقهمو گرفت و منو محکم به دیوار چسبوند.
_ نگفتی... نمیخوای نه؟ نمیخوای؟ چرا؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟
با تمام قدرتش فریاد میزد و با دستاش شونههامو تکون میداد. نگاهش کردم. التماس و اشک توی نگاهم موج میزد._ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا دست از سرم برنمیداری؟ چرا دست... از... سرم... بر... نمیداری؟
صداش ذره ذره پایینتر اومد. سرش لحظه به لحظه بهم نزدیکتر میشد. و بالاخره پیشونیشو به پیشونیم چسبوند. نفسهای بلند و صدادار میکشید. انگار داشت سعی میکرد آرامشی که از دست داده بود رو پس بگیره. چشماش بسته بود. یه دفعه شونههاش شروع کرد به لرزیدن و هق هق آرومش به گوشم رسید. دستامو بالا آوردم و سرشو توی آغوشم گرفتم. بدنش شل شد و شونههاش پایین افتاد. صدای هق زدناش قطع شده بود ولی لباسم، جایی پایینتر از ترقوهم، هنوز داشت خیس میشد. وقتی مطمئن شدم که آرومه منم چشمامو بستم. ذهن و بدنم آروم گرفت. بوی عطرش توی دماغم پیچید. سرمو به گردنش نزدیکتر کردم و نفس عمیقی کشیدم. دستاش که بازوهامو گرفته بود، فشار بیشتری بهشون وارد کرد. سرشو بالا آورد و جلوی صورتم نگه داشت. چند لحظه فقط هوای هم دیگه رو نفس میکشیدیم. خودمو تا جایی که میشد بهش نزدیکتر کردم.
_ آیلین... چرا دست از سرم برنمیداری؟
احساس کردم صداش بغض داره. گرمی لبهاشو روی بینیم حس کردم. لبهام بیقراری میکرد. ناخودآگاه خودمو بالا کشیدم و هری بدون کوچکترین وقفهای لبهاشو روی لبهام گذاشت. دستاشو با همون فشار پایین آورد و کمرمو محکم گرفت. جدا شدیم. نفس عمیقی کشیدم و باز پیشمونیمو به پیشونیش چسبوندم. چند لحظه صبر و بعد با شدت بیشتری همو بوسیدیم.
دستام بین موهاش فرو رفت.
_ آیلین...
صداش هنوز هم بغض داشت. گوشهام برای شنیدن حرفاش بیتابی میکرد ولی لبهام برای لبهاش بیشتر.
_ من واقعا دلم برات تنگ شده بود.
دستاشو زیر باسنم برد و منو بالا کشید. پاهامو دور کمرش حلقه کردم. چند لحظه بعد بین بوسهها روی تخت بودیم.
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)