5

3K 290 15
                                    

پتومو دور خودم پیچیدم. نیم ساعتی بود که بیدار شده بودم ولی دلم نمیومد از تختم دل بکنم. بالاخره صدای پیامی که از گوشیم بلند شد وادارم کرد تا یه تکونی به خودم بدم. دست دراز کردم و برش داشتم و حین این که از حالت خوابیده به حالت نشسته درمیومدم بازش کردم.
" اخبار XD "
هری استایلز منظورت چیه؟ سریع به سمت تبلتم رفتم و وارد معروفترین سایت خبرگذاری شدم. این مدت کاملا با این نوع سایتا آشنایی پیدا کرده بودم. دهنم ناخواسته باز شد. عکسای مربوط به قدم زدن دیروز من و هری تقریبا سرتیتر خبرا بود. خب اون آدم معروفی بود و این طبیعی بود ولی یه قدم زدن ساده که بیشتر نبود. از روی کنجکاوی رو اسم هری استایلز کلیک کردم.
اوه! خب پس نباید اونقدرام تعجب میکردم وقتی حتی از خرید کردنش تو سوپرمارکت هم خبر پخش شده بود. دوباره وارد پست مربوط به ملاقات دیروزمون شدم و نگاهی به نظرات انداختم.
"این طبیعیه! هری همیشه گفته دوستای زیادی داره که بعضیاشون دخترن"
"و باز هم دراما"
"وااااو هری خوشتیپ شده"
"این دختر کیه؟"
"فکر نکنم چیزی بینشون باشه"
"من عاشق هری استایلزم"
"فقط به اون پسر جذاب لعنتی نگاه کنید"
"کاملا مشخصه که یه دیدار اتفاقیه"
"اون باید آدم معروفی باشه؟ هان؟ پس چرا من نمیشناسمش..."
و صدتا نظر دیگه. بی خیالش شدم و به هری پیام دادم.
"این خوبه یا بد؟"
" اکثریت اونو یه دیدار اتفاقی دونستن و یه چیز عادی و روزمره. این عالیه. اونا رو به چیزی که ازمون میخواستن رسوندیم. و این یعنی شهرت و ثروت بیشتر. کم کم با این جریان آشنا میشی. "
چند دقیقه ی بعد دوباره صدای گوشیم بلند شد.
"خودتو برای برنامه ی بعدی آماده کن"
نگاهی به برنامه انداختم. هفته دیگه، شام. یه قرار؟

***

امیدوار بودم که همه چی برای اولین قرار رسمی مرتب باشه. هنوزم باورم نمیشد که من خودمو درگیر کردم و دارم وقتم رو به خاطر همچین چیزی هدر میدم. امروز تقریبا دو ساعت تمرینمو از دست دادم و هنوزم نمیدوستم چه سودی قراره از این رابطه ی مسخره ببرم. در خونه رو که باز کردم برگشتم و نگاهی به آرین انداختم. خودش رو بی تفاوت نشون میداد ولی چروک روی پیشونیش نشونه ی عصبانیت کنترل شدش بود. لحظه ی آخر برگشت و نگاه وحشتناکی بهم انداخت. از این رفتارش حرصم گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ اگه این رابطه واقعی بود باز هم عکس العملت همین بود؟
_ ابدا!
خواستم برم که دوباره گفت:
_ باورم نمیشه خودتو مضحکه ی دستشون کردی. شدی یه عروسک تا هر جور دلشون میخواد برقصوننت.
بی توجه بهش درو کوبیدم و بیرون اومدم. سوار تاکسی شدم. من باید به موقع به اون قرار مسخره می رسیدم. حرف آرین تو سرم می پیچید. خب خودمم هنوز باورم نمیشد که چطور راضی شدم؟ من که خواهش هری رو رد کردم. به طبقه ی همکف رسیده بودم و میخواستم از ساختمون بزنم بیرون و برم باشگاه برای تمرین اما یک دفعه یه دیوونگی و یه چرخش صد و هشتاد درجه و از پله ها با عجله بالا رفته بودم. دقیقا وقتی وارد اتاق شده بودم که استایلز داشت میگفت من راضی نشدم. مرد وقتی منو دید لبخند مسخره ای زد. انگار داشت میگفت: دیدی گفتم پشیمون میشی و برمیگردی؟
از تاکسی پیاده شدم. نگاهی به رستورانی که رو به روم بود انداختم. هری رو دیدم که پشت میزی که دقیقا کنار پنجره بود نشسته. منو دید و دستشو بالا آورد و برام تکون داد. من دیگه مجبور بودم. مجبور بودم که تا آخرش پیش برم.

FakeWhere stories live. Discover now