در خونه رو باز کردم و وارد شدم. چند ساعتی منتظر بودم تا آرین از خونه بره بیرون. تمرین امروزم رو از دست دادم. همیشه فکر میکردم چقدر دختری که با آرین باشه خوشبخت میشه. چون اون مرد فوق العاده آروم و مهربونی بود. خوش برخورد و مودب و بیش از حد با محبت! حالا فکر اینکه آرین دلش میخواست اون دختر من باشم اذیتم میکرد چون هر چقدر فکر میکردم به نتیجه نمیرسیدم. کسی تو زندگیم نبود ولی نمیتونستم نسبت به اون همچین دیدی داشته باشم. فکر اینکه بخوام آرین رو ببوسم یا رابطه داشته باشم حالمو به هم میزد. سریع رفتم تو اتاق و وسایلمو با بالاترین سرعت ممکن جمع کردم. وقتی میخواستم برم بیرون یاد ماشینم افتادم و برگشتم تو خونه. سوئیچش هنوز رو میز بود. سریع برش داشتم و با عجله رفتم پایین. ماشینم جلوی در پارک بود. این چند وقت عادت کرده بودم مراقب دوربینا باشم. نگاهی به اطراف انداختم و چون چیزی ندیدم سریع چمدونمو تو صندوق عقب گذاشتم و سوار شدم. این ماشینو با اولین دستمزدی که به خاطر رابطه ام با هری گرفتم خریده بودم. حتی فکرش رو هم نمیکردم که یه روز به خاطر گردش و تفریح با یه پسر معروف بهم پول بدن اونم انقدر زیاد. این فکرا که این پول از چه راه گندی به دست اومده رو کنار زدم و خودمو زدم به اون راه و برای خودم ماشین خریدم. هرچند به اسم هری تموم شد ولی مشکلی نداشتم چون به هر حال اگه اون نبود و من باهاش وارد رابطه نمیشدم خب این پول هم به دست من نمیرسید. جلوی یه هتل نگه داشتم. فعلا باید یه اتاق میگرفتم تا وقتی که یه خونه اجاره کنم. نمیدونستم از کی کمک بگیرم. ناچار به منیجری که رابطه من و هری رو کنترل میکرد، پیام دادم و گفتم که دچار مشکل شدم. سریع جواب داد:
_ چه مشکلی؟
_ من دنبال یه آپارتمان میگردم. میتونید کمکم کنید؟
_ برای چی؟
_ از خونه ی آرین بیرون اومدم.
_ چرا؟
_ باید توضیح بدم؟
_ البته! اگر خبرش پخش شه، ممکنه برامون دردساز شه.
_ دعوامون شد. نمیتونم جزئیات رو بگم.
_ باشه. فکر میکنی بتونی پیش هری بمونی؟
لعنتیا!
_ نه! اصلا حرفشم نزنید. من خونه ی استایلز نمیرم.
_ مطمئنی؟ این کلی میتونه به نفعت باشه.
_ مطمئنم!
_ باشه من یه آپارتمان برات پیدا میکنم.
یه نفس راحت کشیدم. روی تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. ناخودآگاه دستم رفت گوشیم. نگاهی به پیامای دیشب هری انداختم. دوباره و دوباره خوندمشون. حمایتش خیلی به دلم نشست. این که از اون سر دنیا به دوست دختر الکیش کمک کرد... نشونه ی چی میتونست باشه جز انسانیت و مهربونیش؟ باید از زین ممنون باشم که طاقت نیاورد و هری رو بیدار کرد. چون اون موقع اگر راضی میشدم خونه ی کسی برم فقط هری بود. نمیدونم چرا ولی نمیخواستم حضور من زندگی بقیه اشون رو هم تحت تاثیر قرار بده. نمیخواستم هیچ ردی از من تو زندگی هیچ کدومشون جز هری بمونه . سریع یه پیام به زین دادم:
_ ممنون بابت دیشب!
چند دقیقه بعد پیامی برام رسید. حدس زدم زین جواب داده ولی وقتی باز کردم دیدم هریه.
_ وات د فاک؟
_ چیزی شده؟
_ تو از زین تشکر میکنی؟ این دیگه چیه؟ من دیشب کمکت کردم، باید از من تشکر کنی نه اون عوضی که دیشب تو برنامه ی زنده وانمود کرد اولین بوسه ی من و تو رو دیده.
خندیدم... حسود!
_ نخند!
پوووف... من دیگه دارم شک میکنم نکنه هری یه دوربین پیش من گذاشته؟
_اون دیشب کمک بزرگی به من کرد.
_ اون فقط منو از خواب بیدار کرد. من لایق اینم که وقتی منتظرم تو یه چیزی بگی اون بیاد و با افتخار پیامتو به من نشون بده و بهم فخر بفروشه؟ هاه!
حدس میزدم که الان باز قیافه اش شبیه پسربچه های پنج ساله ای شده که بستنیشونو ازش گرفتن.
به زین پیام دادم:
_ اونو از طرف من ببوس تا دست از سرم برداره.
تصورش سخت نبود، تصور اینکه اون دو تا الان خسته از اجرا کنار هم لم دادن و وقتی پیام من برای زین میرسه اون فقط صفحه ی گوشیشو سمت هری میچرخونه. مطمئن بودم باز هری جواب میده و همین طور هم شد.
_ همیشه حدس میزدم که لبای اون باید حس خوبی داشته باشه، حالا مطمئن شدم.
آه... خدا... این پسر قطعا دیوانه است!
***
آپارتمانم یکی از دوست داشتنی ترین جاهاییه که تا حالا دیدم. نسبتا بزرگه با اینکه نصف خونه ی آرینه اما خیلی دوست داشتنیه. با باقی مونده ی پول دستمزدم و پس اندازهای قبلیم تونستم اجاره اش کنم و شایدم در آینده خریدمش. آپارتمان مبله بود و چیز زیادی نیاز نداشت. وقتی رو تختم دراز کشیدم حس خوبی بهم دست داد. اینکه اینجا خونه ی منه، من یه آدم مستقلم، اونم تو سن نوزده سالگی. اینو مدیون والیبالم بودم ولی... ناراحت شدم وقتی یاد این افتادم که والیبالمو مدیون آرینم. اگه یه بار دیگه بهم زنگ بزنه باهاش حرف میزنم. بعد از یکم خستگی در کردن بلند شدم تا دوش بگیرم و برم باشگاه برای تمرینات. از دو هفته ی دیگه مسابقات کشوری شروع میشد.
***
_ آیلین جان!
_ مامان خواهشا دعوای بیخودی نکن.
_ آخه برای چی از خونه ی آرین بیرون اومدی؟
_ من فقط نمیخواستم دیگه مزاحمش باشم. من که نمیتونم تا ابد پیش اون بمونم.
_ اما تو فقط نوزده سالته و من نگرانتم.
_ نگرانیتو درک میکنم اما باور کن چاره ای جز این نداشتم.
_ ولی...
_ عزیزم... خب... یه مشکلاتی هم پیش اومده.
_ چی شده؟ آیلین حرف بزن.
_ در مورد هریه...
_ اون ازت خواسته که از خونه ی آرین بیرون بیای؟
_ نه نه! ابدا!
_ پس چی شده؟
_ خب... راستش... من... چون من با هری رابطه دارم ولی تو خونه ی آرین زندگی میکنم یه سری حرفایی در موردم میزنن که اذیتم میکنه.
لعنتی... به تنها چیزی که اهمیت نمیدادم اون حرفا بود ولی مجبور شدم برای قانع کردن مامان اینا رو بگم. کیتی هر وقت ببینمت باید ازت تشکر کنم.
_ وای! چه بد...
_ حالا چی میگی؟ من بازم برگردم خونه ی آرین؟
_ نه... خب اگه اینطوره، نه...
آه ه ه ه ه... مرسی مامان که قبول کردی.
_ ممنون مامان که درکم میکنی.
_ خب هر کسی باشه از این که همچین حرفایی در موردش بزنن ناراحت میشه. منم دوست ندارم در مورد دختر نازنینم همچین چیزی بگن.
_ مرسی مامان. دوستت دارم!
_ منم دوستت دارم. راستی... پدرت میگفت شاید باید با دوست پسرت چند روزی بیای پیش ما؟
وای نه!
_ ها؟
_ گفتم که..._ آها... اووووم نمیدونم. شاید... ولی خب... اون... ما... اون فعلا خیلی سرش شلوغه. توی تور جهانیه و اون یه مدت دیگه ادامه داره و بعدشم کارای ضبط آلبوم.
_ میفهمم ولی قول بده تو اولین فرصت بیاریش اینجا. اونا چند وقت پیش آلمان بودن و من خیلی تعجب میکردم وقتی عکسشو رو بیلبردا میدیدم و خب این یکم عجیب بود که اون پسر، دوست پسر دختر منه!
به خاطر حس مامانم لبخند زدم. قطعا حال و هوای عجیبی داشته.
_ باشه... من بهش میگم ولی اگه نشد خواهشا ناراحت نشو.
_ نه! تو باید بیاریش حتی دو روز. درسته اون آدم مشهوریه ولی ما میخوایم به عنوان آدمی که با تو در ارتباطه باهاش آشنا شیم.
_ باید دید چی میشه.
_ باشه... دوستت دارم... بای!
_ بای!از این گندتر هم میشد؟ هری نباید وارد خانوادهام شه!!!
***
عیدتون مبارک دوستای گلم ... ایشالا سال خوبی پیش رو داشته باشید ...
YOU ARE READING
Fake
Fanfictionهمه چیز قرار نیست طبق برنامه پیش بره در حال ویرایش (بعضی پارتها تغییرات خیلی جزئی و غیرضروری دارن)