پارت سوم: خمیر صورتی!
از صبح پایگاه شلوغ شده بود و همه برای برگشتن فرمانده و بقیه هیجان داشتن
در واقع چند روزی میشد که خبر موفقیتشون رو شنیده و منتظر بودنجونگکوک، توی اون شلوغی، بعد از تموم شدن کارش که تمیز کردن تمام کتابخونه بود وارد سالن شد و خودش رو روی مبل رها کرد
ورونیکا که از قبل روی مبل نشسته بود به کفش های کثیف جونگکوک که روی پاش بود نگاهی انداخت و نفسش رو با حرص بیرون داد: شوخی میکنی؟ کمتر حال به هم زن باش جوکو
جوکو لقب جدیدی بود که افراد پایگاه به جونگکوک داده بودن چون اسمش برای صدا زدن بیش از حد طولانی بود پس اونا با کنار هم قرار دادن قسمت اول هر بخش از اسمش براش یه اسم جدید درست کرده بودن و جونگکوک هم با خوشحالی ازش استقبال کرده بود
جونگکوک با شنیدن این حرف دختر خنده ای کرد، نشست و بعد از چرخشی که به بدنش داد توی جهت مخالف دوباره ولو شد و این بار سرش رو روی پاهای دختر گذاشت
ورونیکا بدون اینکه شوکه بشه بعد از چند ثانیه مکث دستش رو آروم بین موهای پسر کوچکتر فرو برد و مشغول نوازش کردنشون شد: من مامانت نیستم احمق
جونگکوک چشم هاش رو با آرامش بست و خنده ای کرد: من مامان ندارم
ـ چرا؟ مرده؟
جونگکوک چند لحظه ای فکر کرد و آروم جواب داد: نه ولی تا حالا ندیدمش. به محض به دنیا اومدن من از دیوار بیرونش کردن.
ـ پس برای همین اینجایی؟ که پیداش کنی؟
سرش رو تکون داد: وقتی سیزده سالم بود از اونجا فرار کردم و امیدوار بودم مامانمو پیدا کنم ولی وقتی بعد از چند ماه سرگردون بودن بالاخره پایگاه گاما رو پیدا کردم تصمیم گرفتم همونجا بمونم
فرمانده ی پایگاه قول داد دنبال مادرم بگرده و منم اونجا یه مبارز شدم...تا اینکه چند ماه پیش فرمانده دستگیر شد و به اینجا اومدم
ورونیکا خم شد و آروم روی پیشونیش بوسه ای زد: جوکوی بیچارمون...خودم تا وقتی پیداش کنی مامانت میشم خوبه؟
ـ داری حالمو بهم میزنی انقدر بهم نچسب ورو
و وقتی دختر بزرگتر با صدای بلند خندید لبخند ساده ای زد
زیاد طول نکشید که ته هیونگ که از صبح منتظر بیکار گیر آوردن جونگکوک بود از ناکجا پیداش بشه و همراه خودش به سمت آشپزخونه بکشونتش
هرچند جونگکوک چندان هم نسبت به انجام دادن کارهای روزمره ی پایگاه بی علاقه نبود و باعث میشد تا وقتی که ماموریت اصلیش رو دریافت کنه احساس بی مصرف بودن بهش دست نده
ČTEŠ
𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧
DobrodružnéS1 & S2 Completed S3 coming soon همیشه متفاوت بودن خوب نیست! و هرگز بخاطر تفاوت تشویق نمیشیم! جیمین این رو از دوازده سالگی به خوبی درک میکرد درست از روزی که فهمید خاص ترین فردِ جهانِ خودشه و چه اتفاقی میوفته اگر بخواد توی جهانی که حالا از هم پاشیده...