Part 24: The Eye!

859 235 437
                                    

کاور مال یه فتوشوتیه که قبلا هم ازش کاور گذاشتم اگر گفتین کدوم پارت بود😌

پارت ۲۴: چشم

دو روزی میشد که دستهاش رو باز کرده بودن و توی اتاقی که یک سمتش کامل با شیشه پوشونده شده بود زندانیش کرده بودن که بتونن حرکاتش رو زیر نظر بگیرن.



اگر به نظرشون انقدر خطرناک بود چرا به زور به اونجا برده بودنش؟



عملا در طول روز کاری جز فکر کردن نداشت



فکر کردن به جونگکوک و بقیه... و پرسیدن سوال های نامتناهی از ذهن خسته و آشفته اش.

یعنی حالشون چطور بود؟ متوجه شده بودن که نامجون بهشون خیانت کرده یا نه



جونگکوک داشت بدون اون چیکار میکرد؟



واکنش یونگی و جین بعد از فهمیدن گم شدنش چی بود؟



تهیونگ طبق معمول احساساتی شده و نگران دوستش بود؟ هرچند جیمین واقعا امیدوار بود که جاش بتونه دوستش رو آروم کنه و هیچکدوم تا وقتی که جیمین بتونه فرار کنه کار غیر معقولانه ای ازشون سر نزنه



توی وقت بی پایانی که داشت به خانواده اش هم فکر میکرد.



زن و مردی که حتی چهره اشون رو هم به یاد نمی‌آورد پدر و مادرش که با جونشون ازش مراقبت کرده بودن



از خودش متنفر بود که هیچ تصویری از اونها توی ذهنش نداره



از خودش متنفر بود که بخاطرش مادر و پدرش کشته شده بودن



ولی از بین حرف های پیتر متوجه شده بود که هنوز یکی از اعضای خانواده اش زنده است



پدربزرگش هنوز جایی اون بیرون زنده بود.



یعنی ممکن بود که هنوز هم جیمین رو به یاد داشته باشه و منتظرش باشه؟



با شنیدن صدای باز و بسته شدن در افکارش رو پس زد و نگاه بی حوصله اش به سمتش کشیده شد



چند نفر با لباس های مشکی رنگ نظامی وارد اتاقش شدن و قبل از این که بتونه کاری کنه بدن ظریفش رو اسیر دستهاشون کردن



زیاد طول نکشید که پیتر با لبخندی که همیشه به نظر جیمین ترسناک بود وارد اتاق شد و به سمتش رفت: امروز چطوری؟



پسر نفسش رو با کلافگی بیرون داد و چشم هاش رو چرخوند: توقع داری چطور باشم؟ هنوز زنده ام...و زندانی



چویی به سمتش رفت و مقابلش ایستاد



دستهاش رو روی شونه های جیمین گذاشت و با همون لبخند گفت: اوه پسر...تو زندانی خوشبختی هستی. شرایطت رو ببین...حتی یه اتاق شخصی بهت دادیم



جیمین سعی کرد خودش رو از بین دستهایی که نگهش داشته بودن بیرون بکشه و گفت: تو به این آکواریوم میگی اتاق؟ منو مثل موش انداختی این جا که نتونم دور از چشمت کاری بکنم

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz