Part 29: Happiness!

817 223 291
                                    

پارت ۲۹: خوشحالی!

جونگکوک با کلافگی غر زد: نمیشه سریع تر بری؟ یا حداقل بزار من رانندگی کنم.

یونگی با حرص جواب داد: فکر کردی اجازه میدم شما دوتا وحشی رانندگی کنید و به کشتن بدینمون؟

تهیونگ خمیازه ای کشید و گفت: مجبور بودیم اینطوری همه به زور بچپیم توی یه ماشین؟

_ توقع داشتی چیکار کنیم؟ ده تا ماشین راه بندازیم و جلب توجه کنیم که هی...ما اینجاییم...بیاید مارو بکشید؟

جاش که بین جونگکوک و تهیونگ در حال فشرده شدن بود جواب داد: ولی جا دادن سه نفر این عقب ظالمانه بود. میتونستیم جئونو با خودمون نیاریم.

جونگکوک نگاه تندی بهش انداخت که ادامه داد: و بگیم زودتر همراه فلیپ و وانگ بره.

فرمانده از جلو جواب داد: اگر یونگی بزاره من رانندگی کنم کمتر از دو ساعت دیگه توی بروکسلیم

_ دهنتو ببند.

تهیونگ خنده ای کرد و سرش رو روی شونه‌ی جاش گذاشت: رسیدیم منو بیدار کنید.

پسر بزرگتر با وحشت بهش خیره شد: هی کیم...از روی من بلند شو...همینطوری هم دارم خفه میشم‌‌.

ولی وقتی تهیونگ بهش توجهی نکرد آهی کشید و دستش رو دور کمر پسر پیچید تا جای راحت تری رو برای خوابیدنش فراهم کنه.

بعد چند ساعتی که برای همه جز یونگی و تهیونگی که غرق خواب بود مثل جهنم سپری شد، بالاخره به پایگاه بروکسل رسیدن.

ماتئو و پسرش براندو که خیلی وقت میشد منتظر رسیدنشون بودن به محض توقف ماشینشون مقابل پایگاه از ساختمون خارج شدن.

جین پیاده شد و به سمت ماتئو که با آغوش باز در انتظارش بود رفت.

مرد رو در آغوش کشید و با لحن تمسخر آمیزی گفت: باورم نمیشه قبل از اینکه از کهولت سن بمیری دوباره دیدمت مرد.

ماتئو خنده ای کرد: هنوزم یه حرومزاده‌ی عوضی ای. عوض شدن سخته

از هم جدا شدن و این بار مرد یونگی رو در آغوش کشید: مدتی میشه که ندیدمت گَتو (گربه به ایتالیایی)

_ فکر کنم پنج شش ماهی شده باشه...متاسفم...

جاش در حالی که نفس نفس میزد کنارشون ایستاد: میشه قبل از خوشامدگویی به من یه اتاق نشون بدید

با سر به تهیونگ غرق خوابی که کولش کرده بود اشاره کرد و ادامه داد: این لعنتی بدجور سنگینه.

_ اروپاییای حساس و ضعیف.

ماتئو در حالی که جلوتر راه افتاده بود خندید و جاش گفت: کاش بفهمم چرا انقدر با اروپاییا نژاد پرستانه برخورد میکنید.

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now