Part 16: The king !

1.2K 279 337
                                    

پارت شانزدهم: پادشاه!

جونگکوک آچار توی دستش رو توی جعبه‌ی ابزار پرت کرد و با چشم هایی که از خشم باریک شده بود به جاش خیره شد: نظرت چیه حالا که مجبوریم باهم کار کنیم بجای حرف زدن درباره‌ی دوست پسر من فقط تمرکز کنی که زودتر تموم شه؟


تقریبا دو ساعتی میشد که یونگی، جونگکوک و جاش رو برای تعمیر ماشینی که نامجون شب قبل از پسش بر نیومده بود فرستاده بود

و تمام این مدت پسر بزرگتر داشت با تعریف (از نظر جونگکوک کاملا بی دلیلش) از جیمین عصبیش میکرد

میخواست بگه دوست پسرشو بیشتر میشناسه؟

خب که چی؟ دونستنش چه فایده ای برای جونگکوک داشت؟

و در آخر هم نتونست جلوی خودش رو بگیره و چنین جوابی به پسر بزرگتر داد

جاش با دیدن حساسیت جونگکوک روی جیمین خنده ای کرد و دستهاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد: نیازی به عصبانی شدن نیست مرد...در هر حال اون کاملا منو بخاطر تو کنار گذاشت. پس چه اهمیتی داره که من الان درباره‌اش حرف بزنم؟ کسی که اون میخواد تویی.

_ ولی دلیل نمیشه که برام از روزای خوش گذشته اتون خاطره تعریف کنی و توقع داشته باشی عصبی نشم.

جاش با خباثت خندید: حسودیت میشه

پسر کوچیکتر ابرویی بالا انداخت و با تمسخر خندید: اوه جدا؟ خوشحالم که بالاخره متوجه شدی. حالا تمومش کن و بیا به کارمون برسیم

_ متاسفم پسر یجورایی دیدن حرص خوردنت لذت بخشه

جونگکوک با دهن باز مونده از تعجب بهش خیره شد و با بهت خندید: تو دیوونه ای مگه نه؟ مطمئنی که پنج سال از من بزرگتری؟ خودتو به یه دکتر نشون بده رفیق واقعا نگرانتم

با شنیدن صدای قهقهه‌ی بلند پسر سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و دوباره مشغول کار کردن روی ماشین شد

بعد از مدتی با شنیدن صدای تهیونگ که توی بلندگو ها پیچید و طبق معمول با لحن نچندان خوشایندی اعلام کرد غذا حاضره کارش رو رها کرد و همراه پسرِ چشم عسلیِ نفرت انگیز وارد پایگاه شد

در حالی که با چشم دنبال جیمین میگشت به سمت سالن غذاخوری رفت و وقتی اونجا در حال کمک کردن به تهیونگ دیدش لبخندی زد

ظرف خالی فلزی رو برداشت خودش رو جایی توی صف جا کرد و منتظر شد تا نوبتش برسه

وقتی مقابل جیمین ایستاد پسر بزرگتر لبخند بزرگی زد و در حالی که ظرفش رو پر میکرد پرسید: روز خوبی داشتی؟

_ از وقتی که بیدار شدم و کنارم نبودی افتضاح شروع شد

جیمین لبخندی زد و خواست جوابی بده که صدای فرمانده که کمی عقب تر ایستاده بود بلند شد: صف غذا جای لاس زدن نیست

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now