S2 Part 6: Kisses!

520 136 126
                                    

پارت ششم فصل دوم: بوسه ها!

جونگکوک با دیدن همسرش که وارد آشپزخونه شد نگاهش رو از روزنامه ای که در حال خوندنش بود گرفت و بعد از تا زدنش روی میز انداختش.

دستش رو زیر چونه‌اش زد و با خنده گفت: روز بخیر هیونگ زیبای من.

جیمین بدون اینکه بهش نگاه کنه سری تکون داد و مشغول خوردن صبحونه‌اش شد که پسر کوچیکتر دوباره گفت: هنوز قصد نداری باهام حرف بزنی؟

_تا وقتی اجازه ندی جیهون به مدرسه برگرده و رضایت پارلمانو جلب نکنی نه.

جونگکوک آهی کشید: محض رضای خدا جیمین‌‌‌...یک ماه گذشته.

_اهمیتی نمیدم. دیگه واقعا خسته‌ام کردی...نمیدونم چی درسته و چی غلط نمیفهمم داری چیکار میکنی و هرچقدر سعی میکنم درکت کنم کمتر موفق میشم. دیگه نمی‌شناسمت

پسر کوچیکتر با نگاه سردش بهش خیره شد: من هنوز همون آدم سابقم هیونگ.

جیمین تقریبا فریاد زد: نه نیستی...به هیولایی که از خودت ساختی نگاه کن جونگ چند روز دیگه مراسم یادبود اوبرته. چرا اون مرد باید درست بعد از اتفاقی که برای جیهون افتاد می‌مرد؟

جونگکوک هم ایستاد و بی توجه به صدای بلندش گفت: مردن اون حرومزاده به من هیچ ربطی نداره. میدونی چیه؟ اصلا چه بهتر که رفت به جهنم و دیگه مجبور نیستم چرندیاتش رو بشنوم. دنبال چی هستی؟ این که بفهمی من پشت مرگش بودم؟ من کشتمش؟ تا حالا آدم نکشتی پارک جیمین؟

_اون‌موقع مجبور شدم برای نجات جونمون این کارو کنم اینا هیچ شباهتی به هم ندارن.

پسر کوچیکتر فریاد زد: منم مجبور شدم...هرکی برای خانواده‌ام یه تهدید باشه بدون هیچ پشیمونی ای از سر راه برش میدارم. حتی اگر به نظرت تبدیل به یه هیولا بشم.

جیمین عصبی خندید: همین الان قبول کردی که تو کشتیش.

_و اگر کرده باشم؟

_داری حالمو بهم میزنی جونگکوک.

پسر بزرگتر گفت و بدون خوردن بقیه‌ی صبحونه‌اش از آشپزخونه خارج شد تا خودش رو به محل کارش برسونه.

بی توجه به سرمای هوا از خونه خارج شد و با قدم های بلند خودش رو به ماشین رسوند.

سوار شد و محکم در رو به هم کوبید: احمق حرومزاده.

_دوباره دعوا کردید؟

ایوان که داخل ماشین نشسته بود پرسید و جیمین سری به نشونه‌ی تایید تکون داد: داره دیوونه‌ام میکنه.

نگاه تهدید آمیزی به راننده انداخت که متوجهش کنه نباید چیزی از حرفهاشون رو شنیده بگیره و ادامه داد: نمی‌فهمم چرا اینطوری رفتار می‌کنه‌. یک ماهه جیهون مدرسه نرفته. هرچقدر باهاش حرف میزنم اهمیتی نمیده و با اینکه به راحتی رئیس پارلمان خودشو کشته هروقت درباره‌اش حرف میزنم ازش فرار میکنه. هرچند امروز صبح دیگه مجبور شد قبول کنه.

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now