Part 32: Little Guest!

973 223 310
                                    

پارت ۳۲: مهمون کوچیک!

----
_ نمیتونی مجبورم کنی که اینجا بمونم جئون

جیمین خشاب اسلحه رو جا زد و اون رو به فردی که مقابلش ایستاده بود تحویل داد.

جونگکوک رو به روش ایستاد و گفت: هیونگ...اونجا برات خطرناکه.

_ من یبار از مرگ فرار کردم. دیگه ازش نمیترسم...میشه بری کنار؟ مردم منتظرن

جونگکوک آهی کشید و کنار رفت که جیمین خشاب سلاح بعدی رو جا زد و به زنی که مقابلش ایستاد تحویل داد.

پسر کوچیکتر این‌بار گفت: حداقل صبر کن با نیروهای عقب تر بیا

_ چرا انقدر فهمیدن جمله ها برات سخت شده؟ من...همراه...تو...میام...

اسلحه‌ی بعدی رو هم تحویل داد و گفت: میشه بری؟ میخوام کارمو بکنم

پسر کوچیکتر که میدونست مثل دفعات قبل باز هم قراره شکست بخوره اخمهاش رو توی هم کشید و بعد از ناسزایی که زیرلب گفت با قدم های بلندش از اونجا رفت

جیمین دور شدن جونگکوک رو با نگاهش دنبال کرد و نفسش رو با کلافگی بیرون داد.

ایوان که برای گرفتن اسلحه مقابلش ایستاده بود پرسید: چیشده؟

_ دو روزه کلافه ام کرده. دوباره الان که قراره راه بیوفتیم گیر داده که نباید بیای

_ مگه یبار دعواهاتونو نکردید؟

_ من میخوام کنارش باشم ولی اون میگه با نیروهای عقب تر برم. فکر میکنه نمیتونم از خودم مراقبت کنم

ایوان خنده ای کرد و موهای تازه رنگ شده‌ی پسر رو بهم ریخت: ولی به نظر من تو شجاع ترین فردی هستی که تا حالا دیدم.

جیمین هم خندید و خودپسندانه سر تکون داد: خودم میدونم

اسلحه‌ی ایوان رو تحویلش داد و با لبخند ضربه ای به شونه اش زد: موفق باشی.

تقریبا اواخر کارش بود که ورونیکا مقابلش ایستاد و سلاحی که توی دست داشت ازش گرفت: بقیه اش رو من انجام میدم. تو برو حاضر شو...

پسر سری تکون داد و به تنهایی وارد انبار مهمات شد.

بعد از کمی تونست جلیقه‌ی ضد گلوله ای که میخواست رو پیدا کنه که البته قرار نبود برای خودش ازش استفاده کنه. میخواست اگر جنگی صورت گرفت در واقع جونگکوک رو توی عمل انجام شده قرار بده

بین قفسه ها مشغول گشتن شد.

یه جفت دستکش نیم انگشتی برداشت و بعد از پوشیدنشون دوباره سراغ اون طبقات آهنی کهنه رفت رفت.

با دیدن تبر زنگ زده ای که توی یکی از قفسه های اونجا بود چینی به بینیش داد: اینو چرا نگه داشتن.

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ