پارت سی: خون!
وارنینگ: پنجشنبه یه پارت آپ شد که اگر هنوز نخوندید اول اونو بخونید!!!
با شنیدن صدای دومین شلیک جونگکوک به خودش اومد و به سمت جیمین دوید.
در آغوش کشیدش و بدنش رو سپر پسر بزرگتر کرد.
خوشبختانه دومین گلوله بهش اصابت نکرده بود
جین در حالی که به سمت محل کمین مهاجم میدوید فریاد زد: ببرش توی ماشین.
جونگکوک بلافاصله پسر رو بلند کرد و بی توجه به نالهی بلند و درد آلودش به سمت ماشین دوید.
روی صندلی خوابوندش و دستهاش رو از روی پهلوی زخمیش کنار زد: بزار ببینمش
پیراهن پسر رو به آرومی بلند کرد و بی توجه به دستهایی که محکم به لباسش چنگ زده بودن مشغول بررسی زخمش شد.
با دیدن جای برخورد گلوله به هقهق افتاد و بی توجه به اشکهایی که صورتش رو خیس میکرد به اطراف نگاه کرد.
وقتی چیزی پیدا نکرد سوییشرت خودش رو در آورد و بعد از مچاله کردنش محکم روی زخم پسر بزرگتر فشرد که دوباره صدای فریادش توی ماشین پیچید.
_ ه...هیونگ تحمل کن...الان میریم.
درد اجازهی تمرکز کردن روی حرفش رو به جیمین نمیداد. با دستهای خونیش به بازوهای پسر چنگ زد و در حالی که نفس نفس میزد گفت: د...دارم میمیرم...دردش...
_ میدونم هیونگ...میدونم...ولی تو قوی هستی مگه نه؟ تو میتونی تحمل کنی.
پسر بزرگتر به گریه افتاد و سرش رو به دو طرف تکون داد: نمیتونم...
_ هیونگ به من نگاه کن...تو از پسش بر میای...چیزی نیست...خوب میشی
بوسه ای به پیشونیش زد و بی توجه به ناله های پر دردش مشغول نوازش کردن موهاش شد.
بعد از مدتی که چندان طولانی نبود با دیدن جین که سوار ماشین شد و در صندوق عقب رو باز کرد پرسید: چیشد؟
_ گرفتیمش...ایوان داره میزارتش توی ماشین. با بروکسل هم تماس گرفتم...گفتم جیمین زخمی شده و احتمالا به خون نیاز داشته باشیم.
زیاد طول نکشید که ایوان هم روی صندلی کنار جین جا گرفت و بلافاصله ماشین از جا کنده شد.
دستهای جونگکوک از فشاری که به زخم پسر بزرگتر وارد میکرد درد گرفته بود ولی جرات نداشت اونها رو استراحت بده که خونریزیش بیشتر نشه.
و دستهای جیمین که بازوهاش رو محکم نگه داشته بودن و میفشردن هم کمکی بهش نمیکرد.
با دیدن چهرهی مچاله شدهی پسر از درد دوباره بغض کرد: زود میرسیم هیونگ. مسیرش اونقدر هم طولانی نیست.

VOUS LISEZ
𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧
AventureS1 & S2 Completed S3 coming soon همیشه متفاوت بودن خوب نیست! و هرگز بخاطر تفاوت تشویق نمیشیم! جیمین این رو از دوازده سالگی به خوبی درک میکرد درست از روزی که فهمید خاص ترین فردِ جهانِ خودشه و چه اتفاقی میوفته اگر بخواد توی جهانی که حالا از هم پاشیده...