Part 18: Wine And The Stars!

1.1K 250 330
                                    

پارت هجدهم: شراب و ستاره ها!

مرد دست چروک شده اش رو روی قاب عکس کشید و لبخند تلخی روی لبهاش جا گرفت

اون عکس یادآور خاطرات خوب گذشته اش بود

زمانی که تنها دغدغه اش غرغرهای همسرش مبنی بر این که چرا پسرش بیشتر بهشون سر نمیزنه بود

به تک تک صورت هایی که توی عکسِ درون قاب جا گرفته بودن خیره شد و سعی کرد زمانی که اون ها رو کنار خودش داشت به یاد بیاره

صداشون، خنده هاشون، روزای زیبایی که کنار هم سپری کرده بودن

همسرش، پسر و عروسش و نوه‌ی عزیز و دوست داشتنی‌اش

قلبش خیلی وقت میشد که مرده بود ولی هنوز غم سنگین از دست دادن خانواده اش رو به خوبی احساس میکرد.

با لبخند به صورت عروس مهربونش خیره شد

اون زن، قوی ترین زنی بود که در تمام عمرش میشناخت.

هرگز جوری که مقابل پسر دوازده ساله اش ایستاده بود و اجازه نمیداد هیچکس نزدیکش بشه رو فراموش نمیکرد

قطره‌ی اشکی که روی صورتش ریخت رو پاک کرد و به تصویر پسرش که کنار زن ایستاده بود خیره شد

جوری که مرد حاضر شد از جون خودش بگذره ولی اجازه نده تا وقتی زنده است کسی به همسر و فرزندش آسیبی برسونه

و در آخر...نوه‌ی زیبا و دوست داشتنی اش

پسر کوچیکی که بخاطر تفاوتش با بقیه یک شبه تمام زندگی اش رو از دست داده بود

مرد با یادآوری صدای فریاد های بچگانه‌ی پسر وقتی از خانواده اش جداش میکردن نفس بریده ای کشید و دوباره قطره های اشک روی صورتش جاری شد

قاب عکسی که توی دستش بود محکم به سینه اش چسبوند و در حالی که اشک میریخت گفت: جیمین عزیزم...فقط یذره دیگه صبر کن. انتقام همتونو میگیرم و بعد پاپا هم میتونه بهتون ملحق بشه...فقط یذره دیگه منتظر باش شیرینِ من...

سالها بود که منتظر چنین فرصتی بود.

هیچکس به پیرمردی که با وجود از دست دادن کل خانواده اش هنوز روی پا ایستاده بود و صادقانه به حکومت خدمت میکرد اهمیتی نمیداد.

ولی اون سالها تحمل کرده بود.

خندیده بود و شونه به شونه‌ی مردی که مسبب مرگ تمام خانواده اش شده بود قدم برداشته بود تا روزی برسه که بتونه با دستهای خودش مرد رو به پرتگاه مرگ هدایت کنه

و بعد از دوازده سال حالا اون فرصت رو به دست آورده بود.

اون حرومزاده‌ی روانی سالها قبل فقط بخاطر این که نوه‌ی عزیزش با بقیه تفاوت داشت اون بچه رو از خانواده اش جدا کرده بود تنها پسرش بخاطر محافظت از خانواده اش کشته شده بود عروسش رو اعدام کرده بودن‌ و چند ماه بعد که تونست به سختی از نوه اش خبری به دست بیاره فهمید اون بچه توی آزمایشگاه نتونسته دووم بیاره و کشته شده.

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now