Part 20: A Tall Pale Lizard!

982 241 280
                                    

یه مارمولکِ درازِ رنگ پریده!

_ تا حالا عاشق شدی؟
جاشوا پرسید و تهیونگ خنده ای کرد: سوال کلیشه ای بود...بعدی
_ جدی پرسیدم

پسر کوچیکتر فکری کرد و جواب داد: آدمای زیادی بودن که ازشون خوشم بیاد ولی تا حالا اون حس مضخرف تپش قلبو تجربه نکردم...یا اینکه میگن وقتی میبینیش جهان از حرکت می ایسته. به چه دلیل کوفتی ای جهان باید از حرکت بایسته؟ مسخره است

جاش خندید: این یعنی عاشق نشدی
_ فکر نکنم آپشنشو داشته باشم. شاید خدا موقع خلق من حواسش نبوده
مرد بزرگتر سری تکون داد: تایپ مورد علاقه ات چی؟ زن یا مرد؟
_زن، مرد و یه وقتایی...
نگاه تیزی به جاش انداخت و ادامه داد: روباهای چشم عسلی اروپایی

جاش با شنیدن این حرف خنده‌ی بلندی کرد: داری باهام لاس میزنی؟
_من با همه لاس میزنم
پسر بزرگتر سر تکون داد: باید بگم توش مهارت داری
_ جدی؟ یونگی میگه لاس زدنم افتضاحه...فکر کنم تو زیادی سهل الوصولی
جاش با اعتراض فریاد زد: من سهل الوصول نیستم.

_بیخیال مرد...هروقت یه پسر خوشگل میبینی دست و پات شل میشه.
_مثل الان
پسر کوچیکتر سریع گفت: داری باهام لاس میزنی؟
_ دارم میگم خوشگلی و خب منم در برابر آدمای خوشگل ضعیفم
_حیف...تایپ من نیستی
پسر بزرگتر با چشم های گرد شده از تعجب گفت: همین الان گفتی...
_گفتم روباهای چشم عسلی اروپایی...منظورم یکی از اون روباهای خوشگل بالغ بود که فقط نگاه کردن بهشون نفستو میگیره. یکی مثل فرمانده مکنزی
جاش لبهاش رو روی هم فشرد تا جلوی خنده اش رو بگیره و با اخم ساختگی ای گفت: جلوی خودم داری درباره‌ی مامانم اینطوری حرف میزنی؟

تهیونگ آهی کشید: مامانت خیلی جذابه پسر. میشه منو باهاش آشنا کنی؟
پسر بزرگتر چینی به بینی اش داد: تو که نمیخوای به سرنوشت بابام دچار شی؟
_ بابات چیشد مگه ؟
صدایی از کنار گوشش جواب داد: معلوم نیست!
تهیونگ به سمت جین که کنارش روی مبل می‌نشست چرخید: یعنی چی؟
جاش جواب داد: مرد بیچاره یه روز صبح از قلدریای مامانم خسته شد برای همین وسایلش رو جمع کرد و از پایگاه رفت
چشم غره ای به جین رفت و ادامه داد: الان توی پایگاه دلتا زندگی میکنه

جین خنده ای کرد: جدی؟ خوشحالم که زنده است...آخه یه مدت شایعه شده بود مکنزی یه بلایی سر شوهرش آورده و به همه گفته اون فرار کرده
جاش میدونست مرد بزرگتر فقط داره شوخی میکنه برای همین خنده ای کرد و پرسید: واقعا دلم میخواد بدونم چرا مردا انقدر از مامانم متنفرن
تهیونگ سریع تاکید کرد: من دوستش دارم

جین نگاه تیزی به برادرش انداخت و گفت: میدونی.‌‌..در واقع مادرت زن خوبیه. تا حالا ندیدم بی منطق رفتار کنه یا اشتباهی ازش سر بزنه... برخلاف اکثر آدما که نمیتونی بهشون اعتماد کنی وقتی یه موضوع رو با مادرت در میون میزارم مطمئنم که اون زن حتی فکر سو استفاده رو هم نمیکنه. اون زن خوبیه...در واقع همه ازش فرار میکنن چون دوست داره همه چیزو کنترل کنه، همیشه رئیس باشه و کسی هم با حرفاش مخالفت نکنه.

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang