جیمین نگاه غمگینش رو به جونگکوک دوخت.
روزی که متوجه شد سوکجین چیکار کرده و معلوم شد مقصر حملهی اون روز بوده جونگکوک زودتر از همیشه به خونه برگشت تا اگر همسرش حال خوبی نداشت کنارش باشه ولی در اوج ناباوری جیمین ازش درخواست کرد که روی جرم سوکجین سرپوش بذاره و آزادش کنه.
و اونجا بود که جونگکوک متوجه شد سوکجین هر بلایی هم سر جیمین بیاره اون پسر قرار نیست از پدرش بگذره.
در حالی که خودش به راحتی پدرش رو رها کرده و اجازه داده بود باقی عمرش توی زندان بمونه چون به نظرش کارهای مرد قابل بخشش نبود.
از اون روز با جیمین صحبت نکرده و جو بینشون بد و بدتر شده بود.
حتی جیهون هم متوجه شده بود جونگکوک اینبار نمیخواد به راحتی کوتاه بیاد و از جیمین میخواست که ازش عذرخواهی کنه و تمومش کنن ولی جیمین نمیتونست اینکه سوکجین به دستور جونگکوک دستگیر شده رو فراموش کنه.
_ظهر بخیر بابا.
جیهون در حالی که وارد سالن میشد گفت و جیمین رو از افکارش بیرون کشید.
هر دو مرد به آرومی جوابش رو دادن که پسر روی مبل جا گرفت و از روی جونگکوک خم شد تا کنترل رو برداره.
بی اهمیت به فیلمی که جونگکوک در حال تماشاش بود شبکه رو عوض کرد تا کارتون ببینه که جیمین گفت: پدرت داشت فیلم میدید جیهون.
پسر چرخی به چشمهاش داد و به پدرش که حالا به جیمین خیره شده بود اشاره کرد: وقتایی که میخواد فکر کنه الکی به تلویزیون خیره میشه.
جونگکوک خنده ای کرد و موهای پسرش رو بهم ریخت: مارمولک زشت.
جیهون سرش رو کنار کشید و سعی کرد دست پدرش رو گاز بگیره که به سرعت عقب کشیدش.
پسر با رضایت سر تکون داد و در حالی که روی جونگکوک لم میداد پرسید: حالا جدی داشتی تماشا میکردی؟
مرد سری تکون داد و دستش رو دور شونه های پسرش پیچید: نه عزیزم...راحت باش.
برق حلقه ای که به دست داشت باعث شد جیمین، که در حال نگاه کردن بهشون بود بغض کنه.
خودش چند روز قبل وقتی بحث میکردن حلقهاش رو از پنجرهی اتاق میون برف های خارج خونه پرت کرده و گفته بود که از ازدواج باهاش پشیمونه.
بی توجه به اشکی که داخل چشمهاش جمع میشد لبهاش رو باز کرد تا جمله ای برای عذرخواهی به زبون بیاره ولی با شنیدن صدای زنگ گوشیش متوقف شد.
از روی میز برش داشت و با دیدن شمارهی یونگی به سرعت جواب داد: بله؟
_به اون حرومزاده بگو بیاد بیمارستان و نتیجهی گندی که زده رو ببینه.
YOU ARE READING
𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧
AdventureS1 & S2 Completed S3 coming soon همیشه متفاوت بودن خوب نیست! و هرگز بخاطر تفاوت تشویق نمیشیم! جیمین این رو از دوازده سالگی به خوبی درک میکرد درست از روزی که فهمید خاص ترین فردِ جهانِ خودشه و چه اتفاقی میوفته اگر بخواد توی جهانی که حالا از هم پاشیده...