Part 5: Prison Break!

1.5K 350 311
                                    

پارت پنج: فرار از زندان!

جونگکوک بعد از گرفتن کلیدای ماشین از فلیپ و خداحافظی سرسری با ته هیونگ که بعد از دعوای روز قبلش با جیمین هنوز گرفته به نظر میرسید از عمارت خارج شد

نگاهی به آسمون نیمه تاریک انداخت و بعد از این که سوار ماشین شد راه افتاد

خوشبختانه هوا هنوز خنک بود و اگر بی وقفه رانندگی میکرد قبل از ظهر به پایگاه مرکزی میرسید

بعد از تحویل گرفتن بار چند ساعتی اونجا کاراش رو انجام میداد وسایلی که بقیه خواسته بودن تحویل میگرفت و شب یا فردا صبح برمیگشت

مدتی بعد از راه افتادنش خورشید کاملا طلوع کرده بود و حالا که چند ساعتی از طلوعش گذشته بود آفتاب داغ به صورتش میخورد و حالش رو تا حدی بد میکرد

بدون این که ماشین رو نگه داره لباسی که روی تیشرت مشکی رنگش پوشیده بود در آورد شیشه ی ماشین رو تا آخر پایین داد و باد نسبتا گرمی که به صورتش خورد باعث شد تا حدی حالش بهتر بشه

جاده ای که توش رانندگی میکرد در گذشته مسیر پر رفت و آمدی بود ولی الان رسما متروکه حساب میشد و به علت این که بهش مثل گذشته ی باشکوهش رسیدگی نمیشد رسما چیزی ازش باقی نمونده بود

فرمون رو با یک دست نگه داشت و دست آزادش رو از پنجره بیرون برد

اجازه داد باد به کف دستش بخوره و نفس عمیقی کشید

گاهی اوقات احساس میکرد از شلوغی همیشگی پایگاه در حال دیوونه شدنه و حالا این تنهایی رو دوست داشت

حتی شب ها که بقیه به اتاق هاشون پناه میبردن و عمارت توی سکوت فرو میرفت پسر جوون هنوز میتونست حضور آدم ها رو احساس کنه و حالا احساس آرامش میکرد

نگاهش رو به جاده ی خالی دوخت و به این فکر کرد که حالا مغزش هم مثل مسیر رو به روش کاملا خالیه

مثل روز های اولی که فرار کرده بود و فقط خودش رو داشت

روزهایی که تا شب بی هدف راه میرفت و شب به آسمون خیره میشد تا خوابش ببره و حالا میتونست اون سکوت و احساس رو تا حدی دوباره تجربه کنه

هرچند آرامشش به سرعت با صدایی که از پشت ماشین شنید بهم خورد

سریع از توی آینه به عقب نگاه کرد ولی وقتی چیزی ندید شونه ای بالا انداخت و دوباره نگاهش رو به جاده داد

حتما باد یکی از وسایل رو تکون داده بود

مدتی بعد با شنیدن دوباره ی صدا این بار کامل به عقب برگشت و وقتی دوباره چیزی ندید تصمیم گرفت توقف کنه تا علت صدا رو پیدا کنه

درست وسط جاده ماشین رو نگه داشت و پیاده شد

نگاهی به وسایلی که فلیپ با نظم کنار هم چیده بود و اونارو محکم بسته بود انداخت و ابروهاش در هم فرو رفت

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora