پارت بیست و یکم: هیونگ!
جونگکوک زودتر بیدار شده بود
به جیمین که کنارش خواب بود خیره شد و لبخند زد
آروم مشغول نوازش کردن موهاش شد و با لحن آرومی گفت: عزیزم بیدار شو باید حاضر شی
جیمین که چند دقیقه ای میشد بیدار بود با صدای گرفته گفت: چیشده مهربون شدی؟ دیروز مثل میمون پریدی روی تخت که بیدارم کنی
پسر کوچیکتر با آرنج به پهلوش ضربه زد: لیاقت مهربونی هم نداری. آماده شو باید بری
جیمین بی توجه به چیزی که جونگکوک گفته بود به سمتش خزید و دستهاش رو دور بدن پسر کوچیکتر پیچید: هنوز خوابم میاد
سرش رو توی گردن جونگکوک فرو برد و ادامه داد: آمادگی جدا شدن ازت رو هم ندارم
_ میخوای نری؟ میخوای همراهت بیام؟
جیمین آروم گفت: نه بیبی فقط میخوام بیشتر توی بغلت بمونم
از همون لحظه احساس دل تنگی میکرد ولی نمیخواست این رو به جونگکوک بگه و اون پسر رو هم اذیت کنه
تمام چند ماه گذشته رو ازش جدا نشده بود و حالا این کار براش سخت بود
ولی میدونست هوسوک منتظرشه، لنا به خونش نیاز داره و مردمش چشم به راه کمک های هوسوک هستن
بعد از مدتی به سختی از بدن گرم دوست پسرش دل کند
در حالی که هنوز بخاطر خواب گیج بود و کمی تلو تلو میخورد غرغر کنان بلند شد و به سمت کمدش رفت
بعد از کمی گشتن توی کمد کوله پشتی رنگ و رو رفته ای پیدا کرد
دوباره توی کمد گشت و خنجری که قبلا از جونگکوک گرفته بود ته کوله پنهون کرد، یه دست لباس تمیز و یه کتاب برای خوندن هم برداشت و از جونگکوک که بهش خیره شده پرسید: به نظرت چیزی رو جا نذاشتم؟
پسر کوچیکتر سرش رو تکون داد: فکر نکنم
جیمین زیرلب باشه ای گفت و مشغول عوض کردن لباسهاش شد
بعد از اون اسلحهی جونگکوک، که هنوز پیشش بود رو از کشوی لباس هاش بیرون کشید اون رو پشت کمرش جا داد و همراه پسر از اتاقش خارج شد
وقتی وارد سالن غذا خوری شدن نامجون، تهیونگ و جاش پشت میز مشغول خوردن غذا بودن
جیمین کنار تهیونگ روی صندلی ولو شد و پرسید: دربارهی چی حرف میزدین؟
جونگکوک هم مقابلش نشست و نامجون گفت: جاشوا داشت کارایی که توی جنگ کرده رو بزرگنمایی میکرد تا به تهیونگ اثبات کنه خیلی شجاعه
جیمین خنده ای کرد و دستش رو روی شونهی جاش گذاشت: داستانای شجاعانه ات فقط برای من هیجان انگیز بود پسر. تهیونگ بیشتر از تو سابقهی جنگ داره
BẠN ĐANG ĐỌC
𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧
Phiêu lưuS1 & S2 Completed S3 coming soon همیشه متفاوت بودن خوب نیست! و هرگز بخاطر تفاوت تشویق نمیشیم! جیمین این رو از دوازده سالگی به خوبی درک میکرد درست از روزی که فهمید خاص ترین فردِ جهانِ خودشه و چه اتفاقی میوفته اگر بخواد توی جهانی که حالا از هم پاشیده...