Part 14: Liberian Boy!

1.3K 289 388
                                    

پارت ۱۴: پسر لیبریایی

جیمین پشت در اتاق یونگی و جین روی زانوهاش نشسته بود و چند ساعتی بود که بلند نمیشد

فرمانده معذرت خواهیش رو نپذیرفته بود و جیمین هرکاری برای مورد بخشش واقع شدن از سمت خانواده اش میکرد

جونگکوک که از دور نظاره گر بود بیشتر از اون جلوی خودش رو نگرفت به سمتش رفت و کنارش ایستاد: چند روزه داری اینکارو میکنی...بلند شو بریم

پسر بزرگتر سری تکون داد: باید باهام حرف بزنه. حق نداره بدون شنیدن حرفای من بچه بازی در بیاره

جونگکوک نا امیدانه کنارش نشست و گفت: ما تازه چند روزه رسما باهمیم و تو تمام این مدتو پشت در این اتاق گذروندی. کی قراره بجای این پیرمرد به من اهمیت بدی؟

صدای نچندان خوش اخلاقی از توی اتاق گفت: دارم صداتو میشنوم جئون.

جونگکوک نیشخندی زد: نسبت به سِنِت شنوایی خوبی داری فرمانده.

جیمین لبش رو گاز گرفت تا توی حالت غمگینش بمونه و با خندیدن بی موقع تلاشش رو خراب نکنه و تا حدی موفق شد.

زیاد طول نکشید که در اتاق باز و سوکجینِ عصبانی با موهای بهم ریخته و بالاتنه‌ی برهنه توی چهارچوب در ظاهر شد

جونگکوک با دیدنش ایستاد و سعی کرد به هیکل فرمانده خیره نشه...حداقل نه جلوی جیمین

_ چی میخواید؟ من به چند ساعتِ لعنتی خواب نیاز دارم و شما دوتا موش کوچیک دارید جلوشو میگیرید

جیمین نفس عمیقی کشید و بدون این که بلند شه گفت: تا وقتی نبخشیم نمیرم

فرمانده رسما نالید: جیمین اینجا قصر نیست و منم پادشاه حرومزاده اش که برای بخشش باید چند روز جلوی اقامتگاهش زانو زد نیستم. منم مثل بقیه آدمم و واقعا احساساتم از اونجایی که دوازده سال زندگی کردنمون با همدیگه رو نادیده گرفتی و مثل آشغال من و یونگی رو دور انداختی آسیب دیده. کاری کردی که اون زنِ روانی که درست مثل پسرش نفرت انگیزه به خودش اجازه بده که برای من دستور بفرسته و من مجبور بشم فقط کاری که گفته انجام بدم چون رتبه ام پایین تره

اخمی کرد و با لحنی که کمی دراماتیک به نظر میومد ادامه داد: واقعا نزدیک بود گریه کنم چون غرورم حسابی جریحه دار شد

جیمین که دیگه نمیتونست جلوی خودش رو بگیره سریع پرسید: مگه توام میتونی گریه کنی؟ اصلا یادت میاد آخرین بار کی اینکارو کردی؟

سوکجین دهنش رو چندبار مثل ماهی باز و بسته کرد و در آخر با پوزخند گفت: معلومه که یادمه...همون روزی بود که تورو پیدا کردم. از همون موقع فهمیدم دارم گند میزنم به زندگیم

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Where stories live. Discover now