Part 10: Honey Eyes!

1.4K 317 232
                                    

پارت 10: چشم های عسلی!

جیمین تا وقتی که به پایگاه بروکسل برسن پسر کوچیک تر رو مجبور کرده بود تا دستش رو محکم روی زخمش فشار بده که جلوی خون ریزی نچندان زیادش رو بگیره و زیاد طول نکشید که موفق شد. سعی میکرد نفس های آروم و شمرده بکشه چون با هر نفس درد بدی توی اون زخم میپیچید.

وقتی به پایگاه رسیدن چند نفر منتظرشون بودن. براندو، کوچیک ترین پسر فرمانده‌ی پایگاه، سریع به سمت ماشین اومد و وقتی جیمین پیاده شد با وحشت بهش خیره شد: یا مسیح...چرا صورتت خونیه؟

_ توی مسیر درگیر شدیم. من آسیبی ندیدم ولی همراهم زخمیه

پسر سریع به مردی که کنارش بود گفت: لطفا به همراهش کمک و همراهیش کن که زخمش رو درمان کنن

و بی توجه به جونگکوکی که به کمک مرد درشت هیکل از ماشین پیاده شد ادامه داد: تو هم وضعت افتضاحه جیمین. باید بری خودت رو بشوری برات لباس میارم

جیمین سری تکون داد و با نگرانی به جونگ کوک خیره شد که پسر کوچیکتر لبخند خسته ای زد: من مراقب خودم هستم برو

و همراه مردی که کمکش میکرد وارد ساختمون پایگاه شد

جیمین هم پشت سرشون وارد شد و از پسری که کنارش قدم برمیداشت پرسید: هنوز نرسیدن؟

براندو جواب داد: نه ولی فکر کنم تا صبح اینجا باشن. برای تو و همراهت یه اتاق حاضر میکنم که تا اون موقع استراحت کنید

پسر بزرگتر در جواب فقط سر تکون داد و سکوت کرد

وقتی وارد حموم شد فکرش رو نمیکرد حتی اگر دوبار دست و صورتش رو بشوره باز هم بوی خون رو بتونه روی اون ها احساس کنه و تقریبا دو ساعتی رو با هدر دادن آب سپری کرد تا جایی که دیگه بوی خون رو احساس نکنه.

خودش هم میدونست این بو واقعی نیست ولی هرگز قرار نیست فراموشش کنه. تازه داشت عذاب وجدانی که نگرانش بود رو احساس میکرد و به محض بستن چشم هاش صحنه‌ی کشته شدن اون مرد ها جلوی چشمش میومد. اون ها هم ممکن بود همسر پدر و فرزند یه عده‌ی دیگه باشن...خانواده هاشون با اینکه جیمین رو ندیدن ولی همیشه ازش متنفر میمونن و ازش به عنوان دلیل نابودی خانوادشون یاد خواهند کرد

پسر تا جایی که احساس کنه دیگه بیشتر از اون نمیتونه بایسته زیر دوش موند و وقتی از حموم خارج شد، بعد از پوشیدن لباس هایی که براندو براش حاضر کرده بود همراهش به سمت اتاقی که براشون حاضر کرده بودن رفت

وقتی وارد اتاق شد با دیدن جونگکوک که روی تخت دراز کشیده بود سریع به سمتش رفت و کنارش نشست: بهتری؟

پسر کوچیکتر سری تکون داد: زخممو بخیه زدن. زیاد هم جدی نبود

_ چرا نخوابیدی؟

𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon