پارت بیست و پنج: قاشق!
"باید حرف بزنیم"
یونگی گفت و نگاه مرددش رو به جونگکوک و تهیونگ دوخت
جونگکوک کنجکاوانه بهش خیره شد که مرد ادامه داد: دربارهی جیمینه
پسر کوچیکتر با ذوق گفت: تماس گرفت؟ خدای من داشتم از دلتنگی میمردم...حالش خوبه؟
یونگی بزاق دهنش رو همراه با بغضش فرو داد و گفت: اینجا نمیتونیم حرف بزنیم...توی اتاق فرمانده صحبت میکنیم
جلوتر از اون دو نفر راه افتاد و به سمت دفتر همسرش رفت
اجازه داد جونگکوک و ته زودتر از اون وارد اتاق بشن و بعد از ورود خودش به دفتر در رو پشت سرش بست.
نفسش رو به سختی بیرون داد و مقابل اون دو نفر نشست: میخوام تا وقتی حرفام تموم نشده چیزی نگید
_مشکلی برای جیمین پیش اومده؟
یونگی نگاه تیزی به تهیونگ که این سوال رو پرسیده بود انداخت: گفتم تا حرفام تموم نشده چیزی نگو
به جونگکوک که با اخم بهش خیره شده بود نگاهی انداخت: میدونید که فلیپ و وانگ برای ماموریت رفتن. از پایگاه مرکزی بهمون خبر دادن که تا چند ساعت دیگه میرسن... توی پایگاه یه جاسوس داشتیم که فرار کرده بود و برای گرفتنش رفته بودن. ظاهرا موفق شدن و دارن میارنش
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نامجون بهمون خیانت کرده.
سارا چند شب پیش به من و سوکجین خبر داد که نامجون ازش خواسته فرار کنه و ما وانگ و فلیپ رو فرستادیم که دستگیرش کنن.
وقتی امروز باهام تماس گرفتن که خبر برگشتنشون رو بدن تایید کردن که نامجون به خیانتش اعتراف کرده
تهیونگ با بهت خنده ای کرد: مگه نامجون نباید با جیمین توی بروکسل باشه؟
جونگکوک با شنیدن اسم دوست پسرش با نگرانی سر جاش جا به جا شد و یونگی سر تکون داد: درسته...دربارهی همین باید باهاتون حرف بزنم. اونا به بروکسل نرفتن
جونگکوک خواست چیزی بپرسه که یونگی ادامه داد: نمیدونیم جیمین کجاست. ظاهرا نامجون یه بلایی سرش آورده یا به مامورا تحویلش داده
جونگکوک نتونست جلوی خندهی ناگهانی اش رو بگیره: میفهمی داری چی میگی هیونگ؟
دوباره خندید و به مبل تکیه داد: اون هیونگ کوچولوی احمق این نقشه هارو کشیده آره؟ داره برمیگرده و میخواد سر به سرم بزاره...چرا فکر کرده من گو...
یونگی حرفش رو قطع کرد: جونگکوک من دارم جدی حرف میزنم
پسر کوچکتر اخم هاش رو توی هم کشید: اوکی شوخیتون دیگه اصلا بامزه نیست

BINABASA MO ANG
𝐆𝐨𝐥𝐝𝐞𝐧 𝐁𝐥𝐨𝐨𝐝 | 𝐊𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧
AdventureS1 & S2 Completed S3 coming soon همیشه متفاوت بودن خوب نیست! و هرگز بخاطر تفاوت تشویق نمیشیم! جیمین این رو از دوازده سالگی به خوبی درک میکرد درست از روزی که فهمید خاص ترین فردِ جهانِ خودشه و چه اتفاقی میوفته اگر بخواد توی جهانی که حالا از هم پاشیده...