اوکی ولی این زیادی قشنگع ...
خب بعد از سال ها من برگشتم
ولی از اون جایی که می دونم همه یادمون رفته پارت قبل چی شد
یه خلاصه میگمخلاصه ی پارت 47 : صبح ته ، کوک رو با ور رفتن به دیک و باسنش سعی کرد از خواب بیدار کنه ، ظهر کوک داشت در مورد اینکه استادشون فقط برای اینکه نصیحتشون کنه گفته که امروز باید پروژشون رو اراعه بدن و در آخر هم کوک به جین زنگ زد تا در مورد موزه ای که دیروز رفتن ( پرورشگاه ) بپرسه
( ۱۸۰۰ کلمه فقط همینا بود ಠ‿ಠ )
~ Tomorrow at 3 o clock ~
کوک کشی به بدنش داد و بعد از برداشتن کولش همراه با سهون از کلاس بیرون اومد
گوشیش رو روشن کرد و با دیدن نوتیف پیام تهیونگ یکی از ابرو هاش رو بالا داد و رفت تو صفحه ی چتش با ته
اووییی گفت و بعد از لمس کردن دکمه ی زنگ ، گوشی رو بغل گوشش گذاشت
بعد چند ثانیه صدای ته تو گوشش پیچید : سلام کوک
کوک هومی کشید و گفت : سلام
ته هوفی کشید و گفت : ببخشید جونگکوک چند دقیقه ی دیگه جلسه دارم برای همین نمی تونم بیام دنبالت پس به راننده ی شرکت گفتم بیاد دنبالت فکر کنم چند دقیقه دیگه برسه
کوک اوکی ای گفت و بعد از پرسیدن مشخصات راننده تماس رو قطع کرد و منتظر راننده ی شرکت شد
~ five hours later ~
ته هنوز خونه نیومده بود و تو این مدت کوک هم غذا خورده بود ، هم با گوکی بازی کرده بود و هم پروژش رو انجام داده بود
روی تخت دراز کشید و به سقف زل زد که با فکری که به سرش زد گوشیش رو برداشت و به ته رنگ زد
ته : جانم کوک ؟
کوک : کی میای ؟
ته کلافه نفسی کشید و گفت : نمی دونم کارا زیاد بود ترجیح دادم امروز انجامشون بدم چطور حالا ؟
کوک لبش رو گاز گرفت و گفت : یعنی تا دو سه ساعت دیگه نمیای دیگه ؟
ته با لحن مشکوکی پرسید : فکر نکنم ، چطور ؟
YOU ARE READING
Stubborn Omega _ Vkook
Fanfictionجونگکوک ، فردی که فکر نمی کرد روزی انقدر کسی رو دوست داشته باشه که به خاطرش تمام کار هایی که ازشون متنفره رو انجام بده و تهیونگ ، آلفایی که از وجود مود رمانتیک و مهربونش خبر نداشت ، باورش نمیشد با پیدا کردن جفتش همچین رویی رو از خودش نشون بده مثل...