Olá عزیزای من
( سلام به پرتغالی 🍊 )خلاصه ی پارت قبل : شروع درگیری ها و بحث ها سر بچه ای که ناخواسته یک دفعه وارد زندگیشون شد
~ third person pov ~
جونگکوک دستش رو توی موهاش برد و بعد از اینکه چنگی بهشون زد خطاب به جفتش داد زد : انقدر به من نگو درست میشه
هیچ چیز فاکی ای تا وقتی سقطش نکنم درست نمیشهتهیونگ نفس عمیقی برای آروم کردن خودش کشید و زیر چشمی به بقیه که داشتند نگاهشون می کردند نگاه کرد و با ولوم آرومی گفت : میریم خونه راجبش حرف می زنیم جونگکوک
روز بقیه رو خراب نکنیمپسر امگا دستش رو توی موهاش برد و چنگی بهشون زد زیر لب با خودش آروم بدون اینکه کسی بشنوه صحبت کرد تا کمی آروم بشه
الفا هم اون سمت هال رفت و بدون توجه به نگاه خیره ی بقیه گوشی ، سوییچ ماشین و کلید خونه رو برداشت و سمت جفتش برگشت و آروم گفت : بریم عزیزم
پسرک نگاهی به نامجون انداخت و خواست حرفی بزنه که مرد لبخند کوچیکی زد و گفت : حواسم به گوکی هست کوک نگرانش نباش
پسر هم سرش رو تکون داد و بدون هیچ حرفی از خونه ی پدرش خارج شد
در خونه رو بست و خطاب به جفتش با مهربونی گفت : چی می خوری سفارش بدم ؟
جونگکوک نفس حرصی ای کشید و با دستایی که از شدت تحمل این همه فشار عصبی می لرزیدن گفت : میشه انقدر سعی نکنی که این موضوع فاکی رو انکار کنی ؟
تهیونگ دستش رو روی صورت پسرک گذاشت و همونطور که آروم و ملایم نوازشش می کرد گفت : من فقط می خوام هروقت حالت بهتر شد باهم دیگه راجبش حرف بزنیم همین
پسرک امگا با عصبانیت دست جفتش رو روی صورتش کنار زد و با صدای بلندی داد زد : راجب چی حرف بزنیم ته ؟ متوجه میشی من نمی خوامش ؟ متوجه هستی بچه نمی خوام ؟ انقدر فاکینگ خودخواه نباش
راجب چی باید حرف بزنیم وقتی حل مشکلات فقط انداختن اون موجوده ؟مرد آلفا دستی روی صورتش کشید و خواست حرفی بزنه که جونگکوک پوزخندی زد و با همون تن صدای بلندش ادامه داد : اصلا چرا به تو دارم چیزی میگم ؟
خودم میرم اون موجود لعنتی رو که حتی نیومده هم داره نحسی میاره سقط می کنم و تو هم نمی تونی جلوم رو بگیری !تهیونگ که دیگه به صبرش تموم شده بود ، با شنیدن حرفی که پسرک در مورد بچشون زده بود دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و داد زد : خفه شو جونگکوک خفه شو
چطور می تونی راجب بچمون اینطوری حرف بزنی ؟بدون توجه به صورت شوکه شده ی جفتش به خاطر طرز صحبت کردن باهاش با اخم و تن صدای بلندی ادامه داد : هرچی این چند روز هیچی نگفتم هی داری ادامه میدی
چطور دلت میاد حرف از کشتن بچت بزنی؟ مگه مسخره بازیه
موجود زنده داره تو شکمت رشد می کنه و همینطور راه میری حرف از کشتنش می زنی
وجدانت چطوری اجازه میده راجب کشتن کسی ، اونم نه هرکسی
بچه ی خودت انقدر راحت حرف بزنی ؟
BINABASA MO ANG
Stubborn Omega _ Vkook
Fanfictionجونگکوک ، فردی که فکر نمی کرد روزی انقدر کسی رو دوست داشته باشه که به خاطرش تمام کار هایی که ازشون متنفره رو انجام بده و تهیونگ ، آلفایی که از وجود مود رمانتیک و مهربونش خبر نداشت ، باورش نمیشد با پیدا کردن جفتش همچین رویی رو از خودش نشون بده مثل...