03

2.5K 1K 1.6K
                                    

The Hands

03

دوم

- یه کار ازت خواستم جونمیون و همون یه‌دونه رو هم نتونستی انجام بدی.

جونمیون همون‌طور که سرش رو به نشونه‌ی تایید بالا‌وپایین می‌کرد داییش رو به‌سمت جلو هل میداد و زیر لب التماس می‌کرد تا زودتر بره: فقط برو خواهش می‌کنم. هرکاری بخوای می‌کنم، اصلا کلا امروز میرم دونه‌دونه در اتاق‌ها رو می‌زنم که پیداش کنم فقط برو نمی‌خوام کسی بفهمه اینجایی به خدا کلافه‎ام.

ییشینگ همون‎طور که با فشار دست جونمیون به جلو رونده می‌شد هر دو دستش رو بالا برد و به نشونه‎ی تسلیم بالاوپایین کرد:

-الان می‌رم خب باشه... داری به داییت بی‎احترامی می‌کنی.

جونمیون متوقف شد و چند لحظه به چشم‎های ییشینگ که به‌سمتش برگشته بود نگاه کرد و بلافاصله ضربه‎ی جون‎داری به ساق پاش زد که باعث شد صورت ییشینگ با درد جمع بشه و دولا شه تا ساق پاش رو بگیره. جونمیون دست‎هاش رو توی سینه‎ش جمع کرد و به آسمون نگاه کرد: دایی به کونم. کدوم دایی؟ فقط دردسری.

ییشینگ همون‌طور که ساق پاش رو نوازش می‌کرد، به بالا، به صورت جونمیون نگاه کرد: ملت از خداشونه من داییشون باشم.

جونمیون گوشه‌ی لبش رو بالا داد: برو به همون‌ها که از خداشونه داییشون باشی بگو برات پیداش کنن.

ییشینگ صاف ایستاد: پیداش کن جونمیون، به دایی فکر کن.

جونمیون به مسیری که ییشینگ باید ازش می‌رفت اشاره کرد: به دایی فکر می‌کنم دلم بیشتر اینو می‌خواد که انجامش ندم. برو دیگه. بهت زنگ می‌زنم.

-اوووووپــااااا.

صدای جیغ کسی که متوجه ییشینگ شده بود صورت جونمیون رو جمع کرد. دستش رو به صورتش کشید: نمی‌دونم چطور به این آجوشی هنوز میگن اوپا. به‌هرحال... کار رو انجام‌نشده بدون دایی، حالام برو. واقعا حوصله‌ی اینکه بچه‌های این خوابگاه هم بفهمن من نسبتی با تو دارمو ندارم.

ییشینگ به دختری که چند متر عقب‌تر یک دستش رو به دهنش گرفته بود و با دست دیگه‌ش گوشیش رو در می‌آورد تا فیلم بگیره لبخند زد و همون‌طور که لبخندش رو حفظ می‌کرد زیرچشمی به جونمیون نگاه کرد: چرا تو این‌طوری بار اومدی؟ خواهرت که خوشش میاد.

جونمیون دوباره دستش رو پشت کمر ییشینگ گذاشت و به‌سمت جلو هلش داد: چون خواهرم خواهرمه؛ من منم. حالا برو.

هرچند با دیدن قیافه‌ی ییشینگ که به نظر می‌رسید داره از عذاب‌دادنش لذت می‌بره عقب کشید و گفت: اصلا من می‌رم.

و چرخید و با قدم‌های بلند از ییشینگ دور شد تا به‌سمت خوابگاه بره.

چند روز پیش که دایی سی‌و‌پنج‌ساله‌ش باهاش تماس گرفته بود و برای بار هزارم روزی که تولد بیست‌ونه‌‌سالگیش رو فراموش کرده بود و بهش تبریک نگفته بود رو پیش کشید می‌دونست باید کاری براش انجام بده.

The Hands🎬Where stories live. Discover now