The Hands
10
چهارم
- هیونگ بگم؟
چانیول اخم کرده بود و با بیحوصلگی مشغول هماهنگکردن زمان ستهای فیلمبرداری و لوکیشنهایی بود که باید رزرو میکرد و بکهیون پایین پاش کف زمین نشسته بود و نقاشی میکشید و بیوقفه سوالهایی میپرسید که ممکن بود هیچ ربط و شباهتی به سوال قبلی یا بعدی خودشون نداشته باشن.
- هم؟
چانیول که متوجه سوال بکهیون نشده بود بدون اینکه نگاهش رو از کاغذ زیر دستش بگیره پرسید و بکهیون ته مدادشمعی رو توی دهنش برد و همونطور که مدادشمعی به زبون و لبهاش کشیده میشد و باعث میشد حرفزدنش شکل عجیبی به خودش بگیره گفت: گفتی بابا نگم، چی بگم؟ هیونگ بگم؟
چانیول دستش رو دراز کرد و مدادشمعی قرمز رو از دهن بکهیون بیرون کشید و سرش رو به نشونهی تایید بالاوپایین کرد: آره، هیونگ خوبه. با بابات هم به مشکل برنمیخوردیم مامانت ممکن بود نصفهشبی توی خواب خفهم کنه.
بکهیون مدادشمعی رو از روی میزی که چانیول کاغذهاش رو روش پخش کرده بود و حالا مدادشمعی رو روش گذاشته بود برداشت و بیتوجه به خیسبودنش اون رو توی جای پلاستیکی مدادشمعیهاش گذاشت و پرسید: چرا مامان باید توی خواب خفهت کنه؟
چانیول چند لحظهای مکث کرد و نگاهش رو به پسربچه داد: چیزی که گفتم رو فراموش کن.
بکهیون شونه بالا انداخت و چانیول لبخند زد و دستش رو به لپِ برجسته و لطیف بکهیون کشید و برگشت تا دوباره زمانها رو چک کنه که بکهیون گفت: مطمئن نیستم بتونم فراموش کنم، اگر جوابم رو ندی شاید از مامان بپرسم چرا ممکنه توی خواب خفهت کنه.
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...