The Hands
44
بیستویکم
توی خونهی بزرگ و ساکت پارک، بورا یه دستمال خاکستریِ نمدار دستش گرفته بود و باحوصله آکواریوم نورانی رو دستمال میکشید. خیلی آروم و صمیمانه با مار پیری که احتمالا خواب بود حرف میزد که صدای واردشدن رمز در خونه رو شنید. برادرش هیچوقت این ساعت از روز به خونه سر نمیزد. این براش شوکهکننده و خارج از قاعده بود. بدون اینکه دیگه حرکتی بکنه، در قالب یه مجسمه منتظر موند تا ببینه چه کسی قراره از در راهروی خونه وارد بشه. شاید یه قاتل سریالی و شاید هم یک دزد. بورا مطمئن بود که خونهی تاریک برادرش خیلی چیزها برای دزدیدن داشت. خصوصا اون جایزههای طلایی و براق و ارزشمندی که بدون نظم توی کتابخونهش چیده شده بود. شاید باید میدوید و برشون میداشت. شاید هم دیر کرده بود؟
لب پایینش آروم جلو اومد و از تصور اینکه جایزههای گرونقیمت برادرش دزدیده بشن غمگین شد. شاید باید آکواریوم خوت رو باز میکرد؟ دستش رو بیسروصدا و خیلی آروم جلو برد و روی چفت آکواریوم مار درشت و سیاه گذاشت. امیدوار بود به تنبلیِ خزیدنهای خستهش توی آکواریوم نباشه و با حسکردن خطر مثل یه اژدها بیرون بدوه. خوت مثل برادرش بهش احساس امنیت میداد. بورا از احساس امنیت لذت میبرد پس حاضر بود که کمی از اعتمادش رو هم به قیمت این امنیت به حیوونِ پیر بفروشه. امیدوار بود دوست سیاهش توی معامله منصف باشه.
- بورا نوناااا!
با پیچیدن صدای شفاف، شیرین و مشتاق بکهیون نفس حبسشدهش رو آروم بیرون فرستاد و به چشمهای براق خوت که انگار متوجه حضور یه مهمون شده بود نگاه کرد. بکهیون رو زود و ساده شناخته بود. خیره به حیوون خوابآلود آروم زمزمه کرد: یه دوسته!
بعد لبخند زد و از آکواریوم فاصله گرفت. بکهیون با دیدن زن بزرگتر نزدیک آکواریوم خوت با قدمهای مشتاقی بهسمتش رفت: اوه نونا چقدر دلم برات تنگ شده بود.
بورا با احساس نزدیکشدن بکهیون دوباره یک قدم به آکواریوم نزدیکتر شد. بکهیون کاملا مقابلش قرار گرفت که بدون اینکه به چشمهاش نگاه کنه پرسید: ما با هم دوستیم؟
سوال بورا کمی غیرمنتظره بود. بکهیون چند بار پلک زد: نیستیم؟
لبخندش رو پررنگ کرد و کمی گردنش رو پایین برد تا چشمهای زن جوون رو شکار کنه. بورا برای چند لحظهی کوتاه به چشمهای براق و تنگ بکهیون نگاه انداخت و لبخند معصومانهای زد: خب من هم دلم برات تنگ شده.
شنیدن این جمله برای بکهیون شیرین بود. پسر جوون هم لبخند زد. یک قدم دیگه جلو رفت و دستهاش رو باز کرد: بغل؟
چشمهای بورا گرد شد و با همون لحن سوالی جواب داد: نه؟
بکهیون لبخندش رو پررنگ کرد و صاف ایستاد: باشه. چه خبر نونا؟ کیک خوشمزه داری با چایی بخوریم؟ من چایی رو دم میکنم.
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...