The Hands
37
هجدهم
- به خدا یا امروز من رو میبرید سر قرار یا پا میشم سر کلاس از فرمم خارج میشم و یه فیلم اروتیک تحویل بچهها میدم.
بکهیون تندتند و حرصی برای چانیول نوشت و گوشیش رو توی جیب روی سینهش هل داد. گوشی کارگردان پارک روی میز استاد بلافاصله لرزید. احتمالا فقط توجه بکهیون جلب شد و البته خود استاد پارک که مشغول حرفزدن با یکی از بچهها راجعبه پروژهش بود. برای چند ثانیه بهسمت میزش برگشت و به گوشی نگاه کرد و بعد خیلی نامحسوس به بکهیون و بعد دوباره به دانشجویی که روبروش بود.
بکهیون فکر کرد که کاش تاکید میکرد که علاوهبر جلسههای کاری، سر کلاس هم باید بلافاصله به پیامش جواب بده. «الان من رو نگاه کردی که چی؟ الان باید بری گوشیت رو برداری و جوابم رو بدی! داری بهم بیمحلی میکنی؟ همه دوستپسر دارن منم دشمنپسر دارم!» دوباره گوشیش رو بیرون کشید. باید به یه چیز جدید و کوبنده فکر میکرد. چند دقیقه بعد اولین تایم استراحت کلاس بود و مطمئن بود که کارگردان گوشیش رو چک میکنه.
هرچند انقدر فکرکردن به یه پیام کوبنده طول کشید که تایم استراحت شد و پارک چانیول بعد از خوندن پیامش براش نوشت: کار دارم.
«چی؟!» چشمهای بکهیون گردتر از این نمیشد. بلافاصله سرش رو از گوشی بیرون کشید و به کارگردان نگاه کرد که نزدیک به یکی از پنجرههای کلاش درحالیکه یه ماگ دردار زرشکی توی دست راستش و گوشیش توی دست چپش بود، چیزی رو تایپ میکرد. سریع نگاهش رو پایین آورد. کارگردان توی صفحهی چت اون نبود! برای کی؟ چی مینوشت؟
مطمئن بود که مثل یه گوجهفرنگی، سرخ شده. نگاهش رو هی بین صفحهی چتشون و دست کارگردان که هنوز مشغول تایپکردن چیزی بود میچرخوند. کارگردان پارک برای کی پیام میفرستاد؟ فقط چند ثانیه تا بلندشدن از جاش و حمله به پارک چانیول فاصله داشت که یه پیام براش اومد: «به تهیهکننده کیم پیام دادم که بهجای من به یکی از جلسات بره. کجا بریم؟»
بکهیون با عصبانیت از جاش بلند شد. انقدر عصبانی که حتی توجه چند نفر رو به خودش جلب کرد. با همون قیافهی ناراضی از ردیف میزها بیرون اومد و بلافاصله با پاهایی که به زمین میکوبید از سالن بیرون دوید. باید میرفت یه جایی که بتونه خودش رو ازدست دوستپسرش به درودیوار بکوبه. چرا کارگردان انقدر بامزه و گوگولی بود؟
برای اینکه دوباره از کلاس بیرون نشه بهموقع برگشت. هرچند اگر میخواست توی یک کلمه بگه که از کلاس اون روز چی یاد گرفته میتونست از کلمهی کامل و جامع «هیچی» استفاده کنه. یعنی حتی الان که برمیگشت و به سناریوی آموزشی کارگردان پارک نگاه میکرد، حتی نمیتونست به یاد بیاره که کارگردان سعی داشت به کمک اون سناریو چه چیزی رو به بچهها یاد بده. درحالیکه یک طرف اون سناریو خودش بود. تنها چیزی که یادش بود این بود که «کارگردان پارک هم دلش برای من تنگ شده» و «امروز قراره با کارگردان پارک وقت بگذرونم».
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...