The Hands
41
بیستم
بکهیون خیره به صفحهی سفید کاغذ امتحانی که جلوش بود به آخرین پیامی که کارگردان براش فرستاده بود فکر میکرد. کارگردان پارک واقعا نامناسبترین دوستپسری بود که میتونست برای خودش انتخاب کنه. نه که دوستپسر خوبی نباشه؛ اتفاقا مشکل اینجا بود که بهترین دوستپسری بود که میتونست داشته باشه. کارگردان پارک مجبورش میکرد احساس آدمهای عاشق رو داشته باشه. احساس آدمهایی که توی باتلاق گیر کردن و از غرقترشدن و خفهشدنشون لذت میبرن و براش مشتاقن.
«این مرد واقعا جذابه، چیکار کنم؟» با خودش فکر کرد و اسمش رو بالای کاغذ نوشت. وقتی به کارگردان پارک گفته بود که هویج نیست و ازش خواسته بود بیشتر بهش بگه، یهطورایی ازش خواسته بود که حرفهای شیرینتری بهش بزنه. حرفهای شیرینی که معمولا آدمهایی که با هم توی رابطهان بههمدیگه میزنن. ولی انتظار نداشت کارگردان پارک بازهم واقعا به حرفش گوش کنه و حرفهایی رو که اگر بکهیون هر جایی میخوند، بهش میخندید رو جوری بیان کنه که بخواد براشون بمیره.
بکهیون حتی لحن کارگردان پارک رو میتونست از روی کلماتش بخونه. کلماتی که مثلا هفت صبح توی یه پیام کوتاه بهش میگفت «غنچهی من هنوز باز نشده؟». بکهیون این موقعها کاملا صدای کارگردان رو توی گوشهاش میشنید. این چه جملهی پیرمردیای برای پرسیدن راجعبه بیدارشدنش بود دیگه؟ چرا کیلو کیلو، بسته بسته و بشکه بشکه قند توی دل بکهیون آب میکرد؟ این عبارت باید در حالت عادی خیلی بیمزه و لوس محسوب میشد. چرا بکهیون میتونست همون جا کف زمین دراز بکشه و از فرط بیمزگی پیامش، صرفا بهخاطر شیرینی بینهایت کارگردان پارک بمیره؟
خودکارش رو بین انگشتهاش چرخوند و به اولین سوال جواب داد. ولی همچنان بیروناومدن از فکر کارگردان براش سخت بود. کاش تا پایان امتحانهای میانترمش باهاش کات میکرد. اصلا نمیفهمید چرا این امتحانها انقدر طول کشیده بودن. ترم داشت تموم میشد و هنوز داشت میانترم میداد. جلسهی پیش حتی کارگردان هم به بهونهی میانترم فرستاده بودشون توی خیابون تا از درودیوار فیلم بگیرن و فقط با استفاده از تصاویر محیط، یه قصه روایت کنن. بکهیون هم فقط تونسته بود اول کلاس ببینتش و هرچقدر هم التماسش کرده بود که «میشه توروخدا بعدازظهر بیام از درودیوار استودیوتون فیلم بگیرم؟» دوستپسر سنگدلش بهش اهمیتی نداده بود.
بکهیون میتونست تشخیص بده که کارگردان پارک اون روز هم کار داشته و صرفا برای اینکه کلاس رو بپیچونه یک ربع اومده بود و بهشون دستورالعمل داده بود و فرستاده بودشون دنبال نخودسیاه. ولی آخه مگه آدم دوستپسر خودش رو هم میفرسته دنبال نخودسیاه؟ بهجای جوابدادن به سوال خودش، سومین سوال امتحان رو هم با آرامش و تسلط جواب داد.
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...