The Hands
51
بیستوسه
- احمق!
زیرلب زمزمه کرد و به مقالهی خبریای که مربوط به حادثهی مارگزیدگی پارک چانیول بود دیسلایک داد. صورتش توی هم جمع شده بود. همهچیز درمورد چانیول این روزها زیادی به چشمش میاومد و این رو واقعا دوست نداشت. اینکه احساس خیانتی که تجربه کرده بود بارها و بارها به دلایل بیربط براش یادآوری بشه، این روزها زیادی خسته و ناراحتش میکرد. ترجیح میداد چانیول رو فراموش کنه و این رو هم نمیفهمید که چرا برخلاف همیشه نسبتبه هر خبری درموردش انقدر حساسه.
فنجون قهوهش رو آروم روی میز گذاشت و صاف توی جاش نشست. یادش اومد که بکهیون هنوز جوابش رو نداده. از تویتر بیرون اومد و وارد کاکائوتاک شد. بکهیون حتی هنوز پیامش رو سین هم نکرده بود. ساعت از ده صبح گذشته بود و میدونست که باید تا الان برای کلاسهاش بیدار شده باشه. چی باعث شده بود که جواب پدرش رو نده؟
بلافاصله اضطراب ناخوشایندی تمام سینهش رو پر کرد. روی شمارهی بکهیون زد و منتظر به تکرارشدن صدای بوق گوش داد. هر ثانیه بیشتر از چند دقیقه براش طول میکشید و ذهن نگران پدرانهش میتونست توی هر دقیقه هزار تا سناریو برای آسیبدیدنش بچینه. وقتی اولین تماس بدون اینکه جوابی از بکهیون بگیره به پایان رسید جیهون با نگرانی توی جاش ایستاد و به زمین زیر پاش خیره شد. دمپاییهای لوکس خونگیش به کفشهای مردونهی گِلی بدل شد و هوای خنکی که توی اتاقش میپیچید حالا دلمرده، گرم و شرجی بود. خودش رو بالای قبر خالیای که برای پرشدن انتظار بکهیون رو میکشید، میدید. صدای همهمهی کسایی رو میشنید که برای شرکت توی مراسم خاکسپاری کوچکترین فرزندش حضور داشتن. رنگ از صورتش پرید و لبهاش خشک شد.
- آقای بیون!
با شنیدن صدای یکی از خدمه از فضای تخیلیای که با تمرکز توش گیر کرده بود خارج شد. رنگ بلافاصله به صورتش برگشت و برق نگاهش تغییر کرد. لبخند زد: بله؟
- خوب هستید؟ بهنظر میرسید که خبر بدی بهتون رسیده.
جیهون آروم خندید: نه خبر بد که نه... .
دوباره توی جاش نشست و همونطور که به پسر جوونی که در همین فاصله جلوتر اومد و بستهای رو روبروش قرار داد خیره بود، گفت: بعضی وقتها که خیلی یهویی استرسی میشم یه چیزی مثل یه فاجعه یا اتفاق بد رو صحنهسازی و بازی میکنم که حواس خودم رو پرت کنم. هم تمرینه هم سکته نمیکنم.
پسر جوان با لبخند سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد و با تردید پرسید: آخه... سکته چرا؟
دوباره رنگ جیهون پرید: اوه! بکهیون!
تمام وجودش زنگ خطر شد و به صدا دراومد. مطمئن بود که بکهیون داره یه گوشهای یه گندی میزنه. اولین بار نبود که جواب تلفنش رو نمیداد ولی اولین بار بود که راجعبه این حس مطمئن بود. البته اگر میخواست صادق باشه حتی راجعبه این حس هم مطمئن نبود. بههرحال دوباره تلفن رو توی دستش گرفت و به شمارهی بکهیون خیره موند. قبل از اینکه دوباره تماس بگیره به این فکر کرد که به نفع پسرش بود که هرچه سریعتر جوابش رو بده.
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...