The Hands
25
یازدهم
- چرا اومده بودی خونهی مامان؟
ییشینگ همونطور که نگاهش به خیابون روبروش بود، بدون اینکه بهسمت جونمیون برگرده پرسید و جونمیون که توی گوشیش، گروههای کلاسیش رو چک میکرد نگاهش رو با شنیدن صدای دایی جوانش بالا آورد و ناخودآگاه به نیمرخش دوخت.
- دلیل خاصی نداشت.
ییشینگ نیشخند تمسخرآمیزی زد: از همون موقع که دوازده سالت بود و میرفتی کتابخونه درس بخونی، من میدونستم چرا نمیای خونه. الان هم که خونه به اون خوبی و بزرگی داره مامانت و پا شدی رفتی خوابگاه که البته بهت حق میدم نمیخوام خیلی به فرارکردنت ربطش بدم. تو دیگه بزرگ شدی! ولی وقتی از خوابگاه هم فرار میکنی میای خونهی مامان این یعنی یه اتفاقی افتاده. حالا به داییت بگو. میدونی که من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم دیگه؟
- مثلا فکر کردی تحت چه شرایطی ممکنه اگر به مشکلی هم بربخورم بیام سراغ تو؟
جونمیون دوباره نگاهش رو به صفحهی گوشیش داد و با لحن معمولیای زیر لب گفت. ییشینگ نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و دیگه چیزی نگفت. فقط اگر میفهمید چی اون خواهرزادهی دوستداشتنی رو به این شخصیت انتقامجو تبدیل کرده بود خیلی خوب میشد.
کمتر از نیم ساعت بعد به خونهی کارگردان پارک رسیده بودن. حضور آمبولانس نشون میداد قبل از اونها افرادی برای کمک اینجا بودن. جونمیون دلیلی برای اینجاموندن نداشت؛ بااینوجود ییشینگ هیچ تمایلی به کمکردن سرعتش برای اینکه جایی نزدیک دانشگاه پیادهش کنه نشون نداده بود. جونمیون برای بهحداقلرسوندن ارتباطش با مرد کنارش حرفی نزده بود. پس بهمحض توقف ماشین، در رو باز کرد و بدون اینکه هیچ حرفی بزنه مسیر مخالف در اصلی رو پیش گرفت.
- بمون جونمیون.
ییشینگ بلافاصله پیاده شد و همونطور که هنوز در ماشین باز بود بلند گفت. هرچند جونمیون حتی سرعتش رو کم نکرد. دایی جوان در ماشین رو کوبید و دنبال جونمیون چند قدمی رو دوید و بازوش رو چسبید: میگم بمون. میرسونمت.
- میتونستی توی راهت توی چهارراه نزدیک دانشگاه پیادهم کنی ولی نکردی که این یعنی قصد رسوندنم رو نداری. حرفی نمونده. بذار برم.
جونمیون چرخید، بازوش رو با آرامش از بین انگشتهای داییش بیرون کشید و دستهاش رو جلوی سینهش تویهم گره زد و گفت. ابروهای ییشینگ بهخاطر خیرگی نگاه جونمیون سست بالا رفت:
- چرا شبیه دوستدخترهام وقتی ازم ناراحتن یا باهام قهرن حرف میزنی؟
جونمیون نفسش رو صدادار بیرون فرستاد: من نه ازت ناراحتم و نه باهات قهرم. فقط ولم کن بذار برم. ترجیح میدم باهات ارتباطی نداشته باشم چه برسه مکالمه.
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...