06

2.1K 934 515
                                    

The Hands

06

سوم

روزهای شنبه خلوت‌ترین روز دانشگاه بود، معمولا یا کلاسی نبود و یا اگر هم بود بخشی از کارگاه‌ها، ورکشاپ‌ها و کلاس‌های سمیناری بود و همین باعث می‌شد که برخلاف همیشه توی محوطه‌ی سرسبز دانشکده تعداد زیادی از دانشجوها در رفت‌وآمد نباشن و این سکوت نسبی درکنار باد خنکی که می‌پیچید و آفتاب تیز پاییزی‌ای که می‌تابید، فقط حال بکهیون رو بدتر می‌کرد.

بکهیون مطمئن نبود جلوی پاهاش رو می‌بینه یا می‌دونه کجا می‌خواد بره، فقط قدم برمی‌داشت. باید تا می‌تونست از محوطه‌ی دانشگاه دور می‌شد تا بتونه ضدحالی که تجربه کرده بود رو هضم کنه.

اصلا نمی‌فهمید کجای دو دقیقه دیراومدن انقدر وحشتناک بود؟ یا حتی اگر پارک چانیول می‌خواست کینه‌ای باشه، مگه بیون بکهیون دقیقا چی‌کار کرده بود؟ خب باشه ولی یه‌خرده شیطنت چیزی نبود که بابتش بخواد این‌طوری دربرابر همه تحقیرش کنه، از اطلاعات شخصی خانوادگیش بگه و دقیقا هم تاکید کنه تویی که پسر بیون جیهونی رو مگه من رد نکرده بودم؟

بکهیون نمی‌دونست دیگه کی ممکنه فقط توی چند دقیقه‌ی کوتاه انقدر منزجرش کنه. پارک چانیول واقعا منفور بود و این رو احتمالا فقط بکهیون بود که نمی‌دونست یا نمی‌خواست باور کنه، همه می‌دونستن! جونمیون روزها بهش اخطار داده بود! فقط بکهیون خودش رو گول زده بود که این کارگردانِ ظاهرا جذاب و موفق گزینه‌ی خوبی واسه‌ی بالابالا‌پریدنه.

سنگ زیر پاش رو به‌سمت چمن‌ها شوت کرد و کوله‌ش رو باز کرد و همون‌طور که توی کیفش دنبال بسته‌ی سیگارش می‌گشت نگاهش رو اطراف می‌چرخوند تا یه جای خلوت پیدا کنه. می‌دونست سیگارکشیدن توی محوطه‌ی دانشگاه و خوابگاه‌ها غیرقانونیه و واقعا نمی‌خواست مچش رو بگیرن.

بسته‌ی سفید و آبی سیگار رو بیرون کشید و حالا که به آخرین در دانشگاه رسیده بود ازش بیرون رفت و به‌سمتِ طرفِ دیگه‌ی خیابون دوید. می‌تونست بره بچرخه، باید توی سئول برای خودش دوست پیدا می‌کرد. کیم جونمیون واقعا گزینه‌ی مناسبی برای خوش‌گذرونی نبود و به هیچ‌کس توی دانشگاه نمی‌تونست بیش‌ازیه‌حدی نزدیک شه و حالا بعد از اتفاق امروز احساس می‌کرد دیگه حتی در همون حد قبل هم دلش نمی‌خواست با کسی رابطه برقرار کنه.

اطراف دانشگاه ساختمون‌های تجاری زیادی نبود و بکهیون نمی‌خواست وقتش رو برای گشتن دنبال یه کافه یا اسموک‌روم تلف کنه برای همین وارد اولین خروجی فرعی‌ای که می‌دونست ماشین از توش رد نمی‌شه شد و با دیدن دیوار سنگی و باغچه‌های انتهای بن‌بست نیشخند زد. جای خوبی رو پیدا کرده بود. همون‌طور که سیگارش رو بین لب‌هاش می‌ذاشت تا روشنش کنه به‌سمت انتهای بن‌بست خیلی آروم قدم برمی‌داشت که کسی صداش کرد: هی.

The Hands🎬Where stories live. Discover now