The Hands
13
ششمتوی تاریکی روی کاناپهی محبوبش نشسته بود و به جعبهی عینک جدیدی که بکهیون توی ماشینش جا گذاشته بود نگاه میکرد. نیاز به سکوت داشت و به بو حساس شده بود. مطمئن بود داره به یه دورهی کلافهکنندهی میگرن دیگه نزدیک میشه؛ بهخاطر همین تمام نورهای خونه رو از بین برده بود ولی صدای بورا که توی آشپزخونه مشغول مراسم چای بود و بکهیونی که میگفت «من دانشجوییام که توجه شما رو به خودم جلب کردم» مثل کوبش نوک دارکوب روی درخت، روی روح خسته و مغز داغکردهش مینشست.
- برادر!
صدای بورا توجهش رو به خودش جلب کرد. بورا پشت بهش روی یکی از صندلیهای میز غذاخوری نشسته بود و حالا برای صداکردنش کاملا روی صندلی برگشته بود و دستش رو روی پشتیش گذاشته بود. با دریافت توجه لازم از برادرش پرسید: برای تو هم چای بریزم؟چانیول کمی مکث کرد و آروم جواب داد: نه ممنون.
بورا سرش رو به نشونهی فهمیدن تکون داد و برگشت تا از توی قوری سفالی کوچیکش برای خودش چای بریزه که چانیول پرسید: اگر یه چیزی ازت بخوام ناراحت نمیشی؟بوی تند چای که درحالت عادی ملایم و آرامبخش بود توی دماغش پیچیده بود و حتی برای بیان همین کلمههای کوتاه هم تهوع داشت. بورا سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و وقتی متوجه شد چانیول هنوز چیزی نمیگه گفت: بگو برادر. من بهسختی ناراحت میشم.
چانیول چند بار پلک زد تا خشکی چشمش رو بگیره و گلوی خشکشدهش رو تر کرد و با لحنی که سرشار بود از معذببودن و حتی تردید پرسید: میشه چند روز... سکوت کنی؟ سکوت واقعی... من نیاز به سکوت دارم.
بورا به نشونهی فهمیدن سرش رو بالاوپایین کرد: حتما. نیاز به تمرکز داری؟
چانیول قصد داشت حدس بورا رو تایید کنه ولی بهجاش بدون اینکه علتی برای این صداقتش داشته باشه جواب داد: میگرن... اذیتم میکنه... دارم حسش میکنم که قراره بیاد. هر صدایی و هر نور و حرکتی، همه چیز قراره برام آزاردهنده باشه.بورا شوکه دهانش رو کمی باز کرد تا چیزی بگه ولی بلافاصله نفسش رو حبس کرد. چند لحظهای سکوت کرد و گفت: کمکی از دست من برمیاد؟
چانیول به پشتی مبل تکیه داد و زمزمه کرد: همون چیزی که گفتم فقط... صدا، نور، حرکت...بورا لبخند زد: بهخاطر همین کارگردان شدی؟
چانیول هم ناخودآگاه لبخند زد: توی فیلمسازی هر سهی اینها هستن، من الان نیاز دارم نباشن.بورا از جاش بلند شد و لیوان و قوریش رو برداشت: پس منم حذفشون میکنم، صدا نور حرکت، همه چیز رو حذف میکنم. اگر بری توی اتاقت پایین میمونم، اگر پایین میمونی توی اتاقم میمونم... ازت فاصله میگیرم چون دوستت دارم خب؟
YOU ARE READING
The Hands🎬
FanfictionFICTION : The Hands- دستها COUPLE : چانبک 🎬 GENRE : رمنس، روزمره، انگست، اسمات AUTHOR : #صفید EDITORS : ترنم و صدف READ ON : یکشنبه NC-20 داستان: روزی انگشت اشارهی دست چپِ بیون بکهیون با پوستر مسترکلاسهای کارگردان پارک برید و خط سرخ خو...